skip to main |
skip to sidebar
مصلوب صليب آغوشت
تورا چه مي شود ؟
مرابي تاب تر از اين هم مگر ؟!
زاحساس سرانگشتان گل پوشت
به اقرار هزار دستان محتاجم
چنان تن تشنه ي دستان سوزانت
چه انديشي زانديشه ي تاراجم ؟
نيانديشم اگر حتي چو طوفاني
بشوراني ، بلرزاني چو امواجم !
به دوراز مردمكهاي نگهبان
پرم چون پر ، بري چون مه به معراجم !
وگر مصلوب تر ، گاه بزنگاهست !!
شوم ، شايد ، مگر ، آيا ، اگر ؟!
شبي ، گاهي ، هرازگاهي ، شبانگاهي
هماوردت ، هماوازت ، هماغوشت !
مراچه مي شود ؟
تورا ناياب تر از اين هم مگر ؟!
چنان دور از دو چشمان چو خورشيدت
چو اوراهوركه گرما دور زيخ پوشم !
چو برف قله هاي شرق ، گهي نزديك
به اميدي كه بامدادي بغلتاني در آغوشم !
اسير سوزبادوسازسوزانش
غزل گريان ، غزل گويم ، غزل نوشم !
خدا هرشب به يادآرد كه ياد آرم ،
تورا ، حتي اگر كردي فراموشم!!
هنوز و همچنان اما ، شبانگاهست!!
شود ، شايد ، مگر ، گردم ، اگر ، گردد؟
دلاالا دلم ، كسي ، گاهي ، نه از راهي ، نه بيراهي
نمي شد نه نزديكت ، نه مي ديدت !
ولي گويا خبرهايي ، زتو آيد كه مي آيي
نگر! شبي مهتاب تر از اين هم مگر ؟!
تو مي ماني چو مي داني كليد صبح فردايي
دگر ، گهي آفتاب تر از اين هم مگر ؟!
چو سيراب سراب ناب بسمل گو
چه رويايي ! بگو اينك همين جايي !
گشا آغوش شوق افزاي شورانگيز
اگر نقاش اين شامي وگرحتي يهودايي !
درين مسلخ ، اگر مسخ نگاهم من !
صدايي آيد از جانم ؛ اگر آيي
بيا جانم بهاي عشق ... قربانگاهست !!
چهارشنبه عزیز
نخستین قرار ما، سینما استقلال.
در افتتاحیه ی جشنواره ی وابستگی!
که خدای هم جایزه می برد:
بهترین چهره پردازی!
کدام سینما، بیقرار آخرین قرار ما بود؟
گوشه ی کدام گیشه، گر میگرفت؟
امید هنگام اکران در گذشت!
درد بی پرده ی عشق ، بر پرده بود.
من و همان نقش قدیمی:
مرد انتظارهای نافرجام!
تو هم به وفایی متلاطم:
با وفای هزار و یک فیلم!
هر دو در نقش فرو رفتیم؛
از اعماق پرده تا اعماق سالن ...PLAY IT AGAIN!
یه بغض بی صدا،یه سال بی بهار
یه سنتور یتیم،هنوز تو انتظاریه ساز منتظر،که مونده یادگار
تو هر تارش یه درد،به یاد خوب یار
یه سنتور غریب،تو دستای غبار
هنوز هم منتظر،هنوز هم بیقرار
یه ساز بی صدا،یه سال بی بهار
یه سوز سینه سوز،یه سال آزگار...
" سالهاست مرده ام ! "
روزها ،
ماهها ، سالها می آیند و می روند !
سالهاست رفته ای و نمی آیی !
گر چه هر روز صبح می شود ،
سالهاست صبح نشده است !
اندکی می گذرد ؛ شب می شود .
سالهاست گر چه ،شب بوده است !
گر چه پیرتر شده ام ،
سالهاست بزرگ تر نشدم !
- این آداب مرداب است -
سالهاست نزیسته ام ؛
من و زندگی ، پناه خدا را ، به انتظارت مانده ایم
سالهاست .....
نازنین ! این سالهاست سالها ، عمر من است !
ناگهان می شنوی :
" سالهاست مرده است ..... "
سلام هم شنبه ای!سلام
از آخرين سلام ما ، فصل ها رفته
سكوت در حنجره ات ترانه مي خواند
و من در ترانه ات ، يك هميشه منتظر !
از اولين سلام ما ، سالها رفته
شكنجه ي سكوت در نجواي بي وقفه ي شبانه ي ما يادت هست ؟
اكنون اما ؛
اين سكوت لعنتي ، از ما انتقام مي گيرد
هرچند هنوز هم مي توان ،
با سلامي سكوت را تسليم كرد ؛
سلام !
هیچ کس می آید!
در دستانم طلوع کن!
صبر صبورانه ای ابر بغض آلوده ی عصیان زده ی گنگ،
سیلی شد و بارید ...
در دستانم طلوع کن!
در سپیده ای که نیم نگاهت بر دنبالك شب می نشیند.
- لحظه ی اعدام شب -
در دستانم طلوع کن!
دستان گشوده ام به قامت بهار است.
در افسون فسرده ی دی که می کوچد زخاک،
لحظه ی رسیدن تو، نهایت بهار است،
ولوله ای است در قلبم!
هلهله ای است از جنس تنبیه سکوت،
غم به سوگ سرور ما بنشسته نك:
آری از آسمان،
در کوچه ای مهتاب نشان،
بر نبض جادّه، بی گمان
با کوله بار نور و شور،
کسی می آید ...
حسرت پیر و صبور
چه وحشتی سهم من از شبای مرگ دستاته
به تشنگی ام قسم بتاب ، چشمه ی نوری باهاته
چشاتو واکن نازنین ، تو تاریکی جون می کنّم
ستاره سوسو می زنه ، ولی صداش نمی زنم
دشمنی ، تو قصّه نبود ؛ قصّه ، تَهِش رسیدنه
رو قصّه ها رو خط نکش ، وقتِ یه پل کشیدنه
قصّه یه جور دیگه بود ، این صفحه ها رو جانذار
رو متن قصّه گوی شب ، لحظه به لحظه پانذار
اگه بخوای با یک نگات ، مهتاب به یلدا می پاشه
به حرمت شبای عشق ، خورشید دیگه پا نمی شه
یه ریسه از ستاره رو ، تو کوچه آذین می زنم
رو لب هر بوفی بگی ، پیله به پیله می تنم
بد جوری کم آوردم ، دل داره نا امید میشه
نکنه یه وقتی برسی ، موهام یه دست سپید بشه
یا اونقده دیر برسی ، تو رو به خونه ام بیارن
رو در خونه ام بخونی : دو تا تاریخ با اسم من
تو سبز ترین کوچه ی شهر ، تشنگی بیداد می کنه
یه جوری تشنگی مده که دریا لَه لَه می زنه
ته همین کوچه ی سبز ، خاک رو تن پلاکمه
سبزی اش اگه ازیادته ، یادت نره که چی کمه
یه خونه از خشت جونم ، فقط زیادی تاریکه
به تشنگی ام قسم بیا ، به جای پاشم نزدیکه
جونم برات بگه جونم ! از اون روزا ، عاشق ترم
بازم نازم اگه نیای ، تو هر خونه دربدرم
سخته به هر فانوسکی ، گردن عشقو کج کنی
می دونی که قسمتم میشه ، اگه نیای لج کنی
تو فرصت ناب خدا واسه ستایش شدنی
یه حسرت صبور و پیر ، به قدمت عمر منی
از همه جاده ها می آید!
عشق از مرز اندامم گذشت.
عقلِ ناصح،راهِ دل را می گشود؛
قصه ای پا می گرفت در سایه ام
سایه ای در گوش قلبم می سرود:
نیمه ی مرغوبم از راه می رسد...
حسرت چتر
زیر تیغ استعاره گرمای زمین،
هر سال، کمتر مهمان ماست زمستان!
وعده ی بی اعتبار زمستان
می رفت به دریغای بارش بسپارد
حسرت پا به سن نهاده ی چتر را ...
او که باید می گریست نه نم نمک
بر خاک قبری که به سیل عادت داشت،
جامه می بافت به برف،
بر بیشه ی تن پوش بخشیده زپاییز،
ننگ بخشید به رنگ اعتبارش.
بوی خاکی برنخاست از آن خیابان بلند؛
ردّپایی ننشست بر آن بستر ترد؛
حسرت دو جفت جای پای هم مسیر،
پرکرد خاطره ی آن خیابان بلند؛
بیقراری های چتر و بی وفایی های ابر
صبر پارو تا کی پرد در آغوش برف،
یلدای مهتاب پوش و چلّه ی بی چلچله،
قصّه ی زمستان شکست خورده ی سال شد!
ماند باغ نارنج گلیه مرد هاج و واج
تشنه ی ذوب مرد مخمل پوش برفی.
یک یادش به خیر تازه تر
بر سایه ی حسرت دل، گام نهاد!
جمعه
جمعه ی طولانی سال، جمعه ی ممکن و محال
جمعه ی تشویش و تنش، فانوس کور یک خیال
جمعه ای قابل مثال در تقویم و گاهنامه ای
یک شعر ناب آتشین، حماسه ی شاهنامه ای
جمعه ای بی هوای شب، تا صبح دور انتظار
آفتاب خوش نشین روز، روز بلند ماندگار
شکسته پا دویدنم، در ظهری داغ و بی نفس
آزاد باش نوشتنم بر آهنین بند از قفس
جمعه ای ساکن وصبور ، شنبه ای در ورای پل
کنون به خود بخواندم ، به دستی از خنجر و گل
یا جمعه ی خوب سفر ، از خود عبور تا توگذر
مثل تمام عمر شب ، لحظه به لحظه در بدر
جمعه ی ثانیه شمار; شمارش معکوس ما
از سکته ی ساعت مچی ، تا درد بس ملموس ما
هفت خوان هفته در غروب ، به حکم تو شنبه ای خوب
برای با تو بودنم ، گذشته ها را رفت و روب
بال و پرم بودي ، خبر نداشتي
من ، نه آن پاياي بادپاي دير آشنايم !
هم اشيانم ! من هماويز پاييزي ديرپاي پايانم !
من خسته تر از جسم كويرم
با كوله يادي سنگين ، زمين گيرم !
آري ، اين تنهاي زمين گير
پاري نه چنان دير
پرواز را در دستان امنت آموخت !
لحظه اي پس از آويختن جامه ي خويش
نفس در نفس نامه ي خويش ،
لحظه اي پس از گفتن
دوستت دارم ؛ از همه هم بيش !
لحظه اي پس از عشق
لحظه اي پس از پرنده شدن ،
مست و رها ،
پرواز كردي به آيين پرنده ها !
من ، عاصي تر از هزاران موج
چلچله تراز كهن بازان اوج
پراز پر پريدن بودم
اما ، تنها آواز پرواز مي سرودم
يادت هست ،
روزي بالهايم را به بادبادكي دادي !
گفتمت : با تو ، بالي نياز نبادم ؛
با تو ، بربال باز و بالين بادم !
بي توام بال و پري نيست !
اكنون اما ، پي ات ، بايد مي پريدم ،
شايد مي رسيدم !
سخت است پرواز را به خاطر سپرده باشي اما پرنده نباشي !
چشمان شیطان فریبت
دیروز:
بر آستان چشمانی این چنین،
(که شیطان را وسوسه می کند آن چنان)
چگونه می آویختم بر در وسوسه اش
وسواسی بی رمق را ؟!
... و درماندگی اتفّاق افتاد!
درمانی نه امّا!
- به امید درمان،
وزبیم دردهایی سبک تر،
دل بی گدار به آب زد-
فردا:
رفیق راههای نرفته!
نک به وسوسه ی که برخاسته ای؟
دلدادگان عشقی ناگزیر،
چه بی گدار و بی گناه،
با دردی طاقت کش و بکر،
در صف درماندگانند؛
بی امید درمان!
(از آن چشم وزان نگاه)
اولين ديدار ، آخرين پندار
چشم مي داري در چشم داري !
نفسي دگر ، دگر نفسي مگر
چه انديشي؟ چه پنداري ؟
در دارگاهِ دام اعدام
چشم در چشم دار
در چشمت اما ، چشمان يار
چون شوكران قهوه ي قاجار
مراببوس؛ براي آخرين بار !
اين آن به چه انديشي ؟
سخن ، سخن آن تاكنون نيست؛
- آني كه پيش تو بود -
حتي سخن پسآنِ پيش رونيست ؛
- آني كه از تو، پيش است -
كان به تورسد اما تو ....
آن كنون، حرف من است ؛
- آني كه اكنون ، پيش توست-
مدال كنفي ، سرافراز برسكوي جانت
فروتن ، بايد سرفرودآري
تا حلق از حلقه بگذردو باري
سروگردن سرگردانت!
نگر ! لحظه ايست!
و لحظه اي دگر ، نيستي و نيست !
در آن لحظه ي مرگ نزديك
يك فكر ، يك حس ، يك ياد
مي آيد بدون اجازه باد!
چه انديشي ؟ چه يادآري ؟
به درباري زبيداد شاه داري ،
كدام احساس؟كدام افسوس شود فرياد ؟
ده ، نه ، چهار ، دو ، يك !
شمارشي بي شمارند در ترنم
شمارشي پادرهوا را با دپيك !
استقبال باد و بدرقه ي بيد باد !
فارغ البال ، وقت تشييع نعش اميد باد!
پس از تقديس تنديس و مانده هرآنچه ات
آخرين بازمانده را چون تير ، زند سوگوارترين دلگير
به كفر ابليسي خويش ، برتارك كيانچه ات !
باور نكن بارقه اي باور شود ؛
بغضي اما، در دلت بارور شود ؛
بگويش به گويش صادق دقايق دق !
آن گونه گان وان چونانان سابق ...
چون تصوير كشف يخ برقلمروي گارسيا
درپساگرمگاه كوك كودكي ، آن كيمياي بي ريا
آتشفشان ناگهان ، در گمان آئورديانو بوئنديا
در آن بيداري گدازه بار،جانگذار ، خواهي خفت !
آن سردار هزاران آن
همان سربدار پسآن است !
سردار بوئندياي رشيد
ليك ، كليك ، شليك
شود سربدار بوئندياي فقيد؛
در تك مصرع لب ساعت : تيك !
يا چون جمله اي ، مكرر برلب حلاج
آنچه اما برلب جملگي است ؛ مجنون است و لاعلاج ،
وين دار ، دارمجانين است !
وي در انديشه كه : جهان ، دارالمجانين است
و لي اناالحق ولي كما حق كنون معراج !
ويا مسيح سان ، چه سان آسان
چپاول مي كند آن جان مهربان را
چليپاي يهودان هراسان !
در دل ، اميد پيوند ؛ برلب وفور لبخند ؛ در دست ، كليد آسمان !
وبر نورگاهان نگاهش ، آيينه اي نو
چو باز گردد چومينايي به مينو !
وصد غزل نامه ي حمد ، زپايان تنهايي !
اي مسافر ! تو اينك مي روي !
شوقت زچه خاطر؟ مگر اينك زراه آيي ؟!
وي اما در خيال خالي از بغضش ، سراسر ، پرزسودايي :
« توراهم دوست مي دارم ؛
نازنينم ! تو يهودايي ! »
من اما ، پيش تر ، زين آن گذشتم
اي يار ! نخستين بار كه باتو روبرو گشتم !
تا چشم گشودم در آن فرصت ، به اكران صليبت
مژده آمد مصلوب مي گردم زچشم شيطان فريبت !
چند شنبه ؟!
جمعه ؛
غروب ،
تنهایی ، دلگیری !
دلت هوای کسی دارد ؛
چه درد نفس گیری !
زرد ، سرخ ، خون ، تب ،
اذان ؛
هر جمعه ، هر ماه ، هر روز ، شب ،
قبلم می دود ، می گیرد ، می کُشدَم ، نمی میرم !
شنبه ؛
رنجورتر ، مهجورتر
به لب تیزگور، نزدیک تر
از نوش لبِ نور، دورتر !
هر شنبه ای به جمعه ای می رسد ؛
بی تو هر جمعه به شنبه می رسم ؛
به تو کی می رسم ؟!
تو که با مهر و ماه برآیی ،
تو که بنا گاه بیایی ،
فقط بگو ، فقط ،
چند شنبه از راه می آیی ؟!
تا هزاران ماه و سال ،
مهتاب به آفتاب رسانم
و آفتاب به مهتاب ؛
چنان صبور ،
چنین بی تاب !
" Faraway"
اتاق من جا مانده ،
اتاق جدا مانده ی من جا مانده ،
جزیره ای است در شهر ؛
جمعّیت شهر هر چند میلیون که باشد ،
من ....
خانه های شهر ، هر چند هزار که باشد ،
اتاق من ....
جزیره ای است در شهر ،
اتاق جدا مانده ی من جا مانده ....
" صبحانه "
صبح ،
مقصد همه ی راههاست !
و من ،
باز هم در راهم ! راه ، راه ، .......
این راه به خانه ی خورشید می رسد ؛
- اگر خورشید ، خانه باشد ......
اگر خورشید در قلعه ی راهزنان همیشه
به شب کشیده نباشد !
* * *
من ،
مسافر همه ی راههام ؛
صبح ،
مقصد همه ی راههاست ؛
خورشید ،
بهانه ی همه ی صبح هاست !
ماه و پلنگ 2008
کار همیشه ی پلنگ بود ؛
چشم از ماه برکه بر نداشتن !
این بار نه چون همیشه بود ؛
پر از تصمیم که ،
یک بار برای همیشه ،
ماه را بدزدد !
- از برکه تا بیشه راهی نبود -
تا کاسه ی دستانش به برکه افتاد ،
ماه ، ماه ، ....
ماه به خسوف رفت !
از بیشه تا آسمان اما ،
آه که چه راهی است !
یکی به داد دل پلنگ برسد ؛
دل طمع کار پلنگ –
"به خاطرت"
با هر درود رعد
می پیچد در گوش مرد
-مرد زیر سقف ابر-
منّت ابری که نبارید...
آیین مرگ در آیینه
مردی در آیینه
وزن نگاهی خیس
و ترانه ی ملامتی قافیه دار...
سوز مخالف یک ساز
بغض مرد نی نواز
خاطره ی خوب گناه
- گناهی که تویی،
بی تو بی گناهی که منم،مسافر!-
مردی در آیینه
ملامتی به لحن همدردی
دردی با لهجه ی دلخواه
گنگی تصویر لبخند
وضوح تصمیم درد
دردی که منمِ؛
منی که...،هیچ!-
عرض می شود:
مرگی در آیینه!
عادت کنیم که عادت نکنیم!
گر تو عادت کرده ای بشکنی قلب مرا،
من هم عادت کرده ام بشکنی قلب مرا!
من به تو
و
عادت تو،
عادت کرده ام...
سونات پاییزیآن بالا،
یکی مرا دوست می دارد.
این پایین،
یکی را دوست می دارم
همچنان،
آن بالا
این پایین،
دوست می داریم...
ديزالو قاتلي هميشه محبوب
تو تصويري رويايي هستي
از هستي رويايي تصوراتم !
- توي هيچكس ، هيچگاه -
اوناخوانده مي آيد ؛
مي رقصد ،
مي كشد ،
مي رمد،
مي كُشد !
دلربا
دلت را
دلربا
دلت را
تو تصويري هستي كه افسوس ،
آني نمي پايد ؛
و سپس ،
آني نمي پايي !
آه !
كاش !
حيف !
باش !
حيف!
كاش!
آه!
هركو، ناخوانده مي آيد ،
هوكوخواندش، مي رود!
مي رود؛
مي برد؛
مي روي !
از دست ،
آرام ،
از دست !
سكانس بعد از ديزالو :
- كجا؟ چرا ؟
- اشتباه شد ! متاسفم ! چه سوء تفاهمي !
- من هم متاسفم ! چه تفاهمي !!
هميشه به اشتباه ، كشته مي شويم !
يكبار براي هميشه ، كاش !
به اشتباه ، دوست داشته شويم !
امّا !
هيچ گاه
هيچ كس
هيچ يار
هيچ پار
هيچ بار
هيچ كار
هيچ كات!
برادر! هيچ
و ديگر هيچ ا ب ث ، آفريقاي زندگي بد طعم !
كلوز آپ !!
عشق نامریی
گاهیبی آنکه دیده باشیمدلتنگ ندیدن می شویم.ناگهانگویی سالهاست دوست می داریم!گاهیبی آنکه رفته باشیمدلتنگ دیده شدنیم.ناگهانگویی سالهاست فراموش شده ایم.ای دریغ زان عشق و شور بی دریغ...
آخرین حکم
شعری در تنم،
بغضی در دلم،
بهتی بر لبم،
ترسی در سرم،
شوری در دردم
و دردی در شعرم قد می کشد!
با سوگوارترین سلول های تاریخ،
محکوم به زنده ماندنم؛
در متروک ترین اتاق های شهر!
آوارترین دیوارها،
سوزناک ترین سازها
سهم من است!
روزها، ماهها، سالها، تقویم ها
می آید و می رود؛
کسی امّا نمی آید، جایی امّا نمی روم!
پوسیدن را مرور خواهم کرد،
هزار سال، ماه، ...
"غزلباد عاصی"
تاکدامین بامداد
باد باران خورده ی مست
از فراسوی حصار
وز عنقریب خانه ات
از سویت خواهد وزید
تا به بوی بوی بهار گونه ات
خاطر، از اشتیاق لبریز کنم
وندر حجم تشنه ی نایژ کانم
بنوشانم پسادمانت رادمادم؟!
"پای یک پنجره، هر شب"
من از حوالی بغض می وزم
از مأیوس ترین کوچه ی شرق
می ترسم امّا، بر پنجر ه ات بکوبم!
در نقاب باران می لغزم
از پاک ترین معبد ابری
بردنج ترین جای حیاط ...
... همچنان پای همان پنجره، بیدار
گر بر لبت، ناگه ترانه گشتم،
همچنان منتظر مؤمن هر صبح
گر در خوابت، بیگه گذشتم
در جنون نفس باد
با هزار شاخه گل شعر
پشت آن پنجره تعبیر شوم!
این آخرین فرصت عشق است
واپسین امیدم ای یار
آخرین مجال دیدار
مرداد 87 – تهران پارس
بوی خوب خاک
وقتی بر من می باری
بوی خاک می دهم
ابری ، چنین می باري ترد ؟
یا آفتاب ، چنان می تابی داغ ؟!
بوی خاک می دهم اما ...
به کمین کمانی می مانم
که کودک اغفال ابرست ،
از شهوت خورشیدکی !
در کمند کمانی می مانم
کز چشم تو رنگ گرفته است .
می پیچیم در خود تا به توپل بزنم!
دستان کو تا هم امّا،
امّا بوی خاک می دهد، بوی خاک می دهم؛
دستان خیسم را بر گونه ای دیده اند؛
ای امان از خاطرات،
ای عشق گندمکون من!
Which , When , Where?
اي سرآغاز بزرگ !
از كدام راز بزرگ
با دستانم گفتي حديث
كه مگر به قبله ات ، اشارتش نيست ؟!
اي فكر تمام وقت دلم !
بين تو با بخت دلم
چه قراري است بيقرار
كه مگر آمدنت ، بشارتش نيست ؟!
اي خاطرت با من مدام !
با كوله ات ، كو ، كي كدام
خاطره تكرار مي شود ؟
گويا جز اين عشق شريف ، رسالتش نيست !!
اي اعتبار جاده ها !
ناي زپا فتاده ها !
دلداده عقل مست من ،
دل دلٍ ويران شدن است ؛
اما هنوز در هر نفس ،
به جاده ها دل بسته است !
شايد شبي ، گاهي ، شبانگاهي
بناگاه در سحر گاهي ،
آيي زدوردست ....
بيا ! دلم خسته است !
خسته است
مصلوب صليب آغوشت
تورا چه مي شود ؟
مرابي تاب تر از اين هم مگر ؟!
زاحساس سرانگشتان گل پوشت
به اقرار هزار دستان محتاجم
چنان تن تشنه ي دستان سوزانت
چه انديشي زانديشه ي تاراجم ؟
نيانديشم اگر حتي چو طوفاني
بشوراني ، بلرزاني چو امواجم !
به دوراز مردمكهاي نگهبان
پرم چون پر ، بري چون مه به معراجم !
وگر مصلوب تر ، گاه بزنگاهست !!
شوم ، شايد ، مگر ، آيا ، اگر ؟!
شبي ، گاهي ، هرازگاهي ، شبانگاهي
هماوردت ، هماوازت ، هماغوشت !
مراچه مي شود ؟
تورا ناياب تر از اين هم مگر ؟!
چنان دور از دو چشمان چو خورشيدت
چو اوراهوركه گرما دور زيخ پوشم !
چو برف قله هاي شرق ، گهي نزديك
به اميدي كه بامدادي بغلتاني در آغوشم !
اسير سوزبادوسازسوزانش
غزل گريان ، غزل گويم ، غزل نوشم !
خدا هرشب به يادآرد كه ياد آرم ،
تورا ، حتي اگر كردي فراموشم!!
هنوز و همچنان اما ، شبانگاهست!!
شود ، شايد ، مگر ، گردم ، اگر ، گردد؟
دلاالا دلم ، كسي ، گاهي ، نه از راهي ، نه بيراهي
نمي شد نه نزديكت ، نه مي ديدت !
ولي گويا خبرهايي ، زتو آيد كه مي آيي
نگر! شبي مهتاب تر از اين هم مگر ؟!
تو مي ماني چو مي داني كليد صبح فردايي
دگر ، گهي آفتاب تر از اين هم مگر ؟!
چو سيراب سراب ناب بسمل گو
چه رويايي ! بگو اينك همين جايي !
گشا آغوش شوق افزاي شورانگيز
اگر نقاش اين شامي وگرحتي يهودايي !
درين مسلخ ، اگر مسخ نگاهم من !
صدايي آيد از جانم ؛ اگر آيي
بيا جانم بهاي عشق ... قربانگاهست !!
چهارشنبه عزیز
نخستین قرار ما، سینما استقلال.
در افتتاحیه ی جشنواره ی وابستگی!
که خدای هم جایزه می برد:
بهترین چهره پردازی!
کدام سینما، بیقرار آخرین قرار ما بود؟
گوشه ی کدام گیشه، گر میگرفت؟
امید هنگام اکران در گذشت!
درد بی پرده ی عشق ، بر پرده بود.
من و همان نقش قدیمی:
مرد انتظارهای نافرجام!
تو هم به وفایی متلاطم:
با وفای هزار و یک فیلم!
هر دو در نقش فرو رفتیم؛
از اعماق پرده تا اعماق سالن ...PLAY IT AGAIN!
یه بغض بی صدا،یه سال بی بهار
یه سنتور یتیم،هنوز تو انتظاریه ساز منتظر،که مونده یادگار
تو هر تارش یه درد،به یاد خوب یار
یه سنتور غریب،تو دستای غبار
هنوز هم منتظر،هنوز هم بیقرار
یه ساز بی صدا،یه سال بی بهار
یه سوز سینه سوز،یه سال آزگار...
" سالهاست مرده ام ! "
روزها ،
ماهها ، سالها می آیند و می روند !
سالهاست رفته ای و نمی آیی !
گر چه هر روز صبح می شود ،
سالهاست صبح نشده است !
اندکی می گذرد ؛ شب می شود .
سالهاست گر چه ،شب بوده است !
گر چه پیرتر شده ام ،
سالهاست بزرگ تر نشدم !
- این آداب مرداب است -
سالهاست نزیسته ام ؛
من و زندگی ، پناه خدا را ، به انتظارت مانده ایم
سالهاست .....
نازنین ! این سالهاست سالها ، عمر من است !
ناگهان می شنوی :
" سالهاست مرده است ..... "
سلام هم شنبه ای!سلام
از آخرين سلام ما ، فصل ها رفته
سكوت در حنجره ات ترانه مي خواند
و من در ترانه ات ، يك هميشه منتظر !
از اولين سلام ما ، سالها رفته
شكنجه ي سكوت در نجواي بي وقفه ي شبانه ي ما يادت هست ؟
اكنون اما ؛
اين سكوت لعنتي ، از ما انتقام مي گيرد
هرچند هنوز هم مي توان ،
با سلامي سكوت را تسليم كرد ؛
سلام !
هیچ کس می آید!
در دستانم طلوع کن!
صبر صبورانه ای ابر بغض آلوده ی عصیان زده ی گنگ،
سیلی شد و بارید ...
در دستانم طلوع کن!
در سپیده ای که نیم نگاهت بر دنبالك شب می نشیند.
- لحظه ی اعدام شب -
در دستانم طلوع کن!
دستان گشوده ام به قامت بهار است.
در افسون فسرده ی دی که می کوچد زخاک،
لحظه ی رسیدن تو، نهایت بهار است،
ولوله ای است در قلبم!
هلهله ای است از جنس تنبیه سکوت،
غم به سوگ سرور ما بنشسته نك:
آری از آسمان،
در کوچه ای مهتاب نشان،
بر نبض جادّه، بی گمان
با کوله بار نور و شور،
کسی می آید ...
حسرت پیر و صبور
چه وحشتی سهم من از شبای مرگ دستاته
به تشنگی ام قسم بتاب ، چشمه ی نوری باهاته
چشاتو واکن نازنین ، تو تاریکی جون می کنّم
ستاره سوسو می زنه ، ولی صداش نمی زنم
دشمنی ، تو قصّه نبود ؛ قصّه ، تَهِش رسیدنه
رو قصّه ها رو خط نکش ، وقتِ یه پل کشیدنه
قصّه یه جور دیگه بود ، این صفحه ها رو جانذار
رو متن قصّه گوی شب ، لحظه به لحظه پانذار
اگه بخوای با یک نگات ، مهتاب به یلدا می پاشه
به حرمت شبای عشق ، خورشید دیگه پا نمی شه
یه ریسه از ستاره رو ، تو کوچه آذین می زنم
رو لب هر بوفی بگی ، پیله به پیله می تنم
بد جوری کم آوردم ، دل داره نا امید میشه
نکنه یه وقتی برسی ، موهام یه دست سپید بشه
یا اونقده دیر برسی ، تو رو به خونه ام بیارن
رو در خونه ام بخونی : دو تا تاریخ با اسم من
تو سبز ترین کوچه ی شهر ، تشنگی بیداد می کنه
یه جوری تشنگی مده که دریا لَه لَه می زنه
ته همین کوچه ی سبز ، خاک رو تن پلاکمه
سبزی اش اگه ازیادته ، یادت نره که چی کمه
یه خونه از خشت جونم ، فقط زیادی تاریکه
به تشنگی ام قسم بیا ، به جای پاشم نزدیکه
جونم برات بگه جونم ! از اون روزا ، عاشق ترم
بازم نازم اگه نیای ، تو هر خونه دربدرم
سخته به هر فانوسکی ، گردن عشقو کج کنی
می دونی که قسمتم میشه ، اگه نیای لج کنی
تو فرصت ناب خدا واسه ستایش شدنی
یه حسرت صبور و پیر ، به قدمت عمر منی
از همه جاده ها می آید!
عشق از مرز اندامم گذشت.
عقلِ ناصح،راهِ دل را می گشود؛
قصه ای پا می گرفت در سایه ام
سایه ای در گوش قلبم می سرود:
نیمه ی مرغوبم از راه می رسد...
حسرت چتر
زیر تیغ استعاره گرمای زمین،
هر سال، کمتر مهمان ماست زمستان!
وعده ی بی اعتبار زمستان
می رفت به دریغای بارش بسپارد
حسرت پا به سن نهاده ی چتر را ...
او که باید می گریست نه نم نمک
بر خاک قبری که به سیل عادت داشت،
جامه می بافت به برف،
بر بیشه ی تن پوش بخشیده زپاییز،
ننگ بخشید به رنگ اعتبارش.
بوی خاکی برنخاست از آن خیابان بلند؛
ردّپایی ننشست بر آن بستر ترد؛
حسرت دو جفت جای پای هم مسیر،
پرکرد خاطره ی آن خیابان بلند؛
بیقراری های چتر و بی وفایی های ابر
صبر پارو تا کی پرد در آغوش برف،
یلدای مهتاب پوش و چلّه ی بی چلچله،
قصّه ی زمستان شکست خورده ی سال شد!
ماند باغ نارنج گلیه مرد هاج و واج
تشنه ی ذوب مرد مخمل پوش برفی.
یک یادش به خیر تازه تر
بر سایه ی حسرت دل، گام نهاد!
جمعه
جمعه ی طولانی سال، جمعه ی ممکن و محال
جمعه ی تشویش و تنش، فانوس کور یک خیال
جمعه ای قابل مثال در تقویم و گاهنامه ای
یک شعر ناب آتشین، حماسه ی شاهنامه ای
جمعه ای بی هوای شب، تا صبح دور انتظار
آفتاب خوش نشین روز، روز بلند ماندگار
شکسته پا دویدنم، در ظهری داغ و بی نفس
آزاد باش نوشتنم بر آهنین بند از قفس
جمعه ای ساکن وصبور ، شنبه ای در ورای پل
کنون به خود بخواندم ، به دستی از خنجر و گل
یا جمعه ی خوب سفر ، از خود عبور تا توگذر
مثل تمام عمر شب ، لحظه به لحظه در بدر
جمعه ی ثانیه شمار; شمارش معکوس ما
از سکته ی ساعت مچی ، تا درد بس ملموس ما
هفت خوان هفته در غروب ، به حکم تو شنبه ای خوب
برای با تو بودنم ، گذشته ها را رفت و روب
بال و پرم بودي ، خبر نداشتي
من ، نه آن پاياي بادپاي دير آشنايم !
هم اشيانم ! من هماويز پاييزي ديرپاي پايانم !
من خسته تر از جسم كويرم
با كوله يادي سنگين ، زمين گيرم !
آري ، اين تنهاي زمين گير
پاري نه چنان دير
پرواز را در دستان امنت آموخت !
لحظه اي پس از آويختن جامه ي خويش
نفس در نفس نامه ي خويش ،
لحظه اي پس از گفتن
دوستت دارم ؛ از همه هم بيش !
لحظه اي پس از عشق
لحظه اي پس از پرنده شدن ،
مست و رها ،
پرواز كردي به آيين پرنده ها !
من ، عاصي تر از هزاران موج
چلچله تراز كهن بازان اوج
پراز پر پريدن بودم
اما ، تنها آواز پرواز مي سرودم
يادت هست ،
روزي بالهايم را به بادبادكي دادي !
گفتمت : با تو ، بالي نياز نبادم ؛
با تو ، بربال باز و بالين بادم !
بي توام بال و پري نيست !
اكنون اما ، پي ات ، بايد مي پريدم ،
شايد مي رسيدم !
سخت است پرواز را به خاطر سپرده باشي اما پرنده نباشي !
چشمان شیطان فریبت
دیروز:
بر آستان چشمانی این چنین،
(که شیطان را وسوسه می کند آن چنان)
چگونه می آویختم بر در وسوسه اش
وسواسی بی رمق را ؟!
... و درماندگی اتفّاق افتاد!
درمانی نه امّا!
- به امید درمان،
وزبیم دردهایی سبک تر،
دل بی گدار به آب زد-
فردا:
رفیق راههای نرفته!
نک به وسوسه ی که برخاسته ای؟
دلدادگان عشقی ناگزیر،
چه بی گدار و بی گناه،
با دردی طاقت کش و بکر،
در صف درماندگانند؛
بی امید درمان!
(از آن چشم وزان نگاه)
اولين ديدار ، آخرين پندار
چشم مي داري در چشم داري !
نفسي دگر ، دگر نفسي مگر
چه انديشي؟ چه پنداري ؟
در دارگاهِ دام اعدام
چشم در چشم دار
در چشمت اما ، چشمان يار
چون شوكران قهوه ي قاجار
مراببوس؛ براي آخرين بار !
اين آن به چه انديشي ؟
سخن ، سخن آن تاكنون نيست؛
- آني كه پيش تو بود -
حتي سخن پسآنِ پيش رونيست ؛
- آني كه از تو، پيش است -
كان به تورسد اما تو ....
آن كنون، حرف من است ؛
- آني كه اكنون ، پيش توست-
مدال كنفي ، سرافراز برسكوي جانت
فروتن ، بايد سرفرودآري
تا حلق از حلقه بگذردو باري
سروگردن سرگردانت!
نگر ! لحظه ايست!
و لحظه اي دگر ، نيستي و نيست !
در آن لحظه ي مرگ نزديك
يك فكر ، يك حس ، يك ياد
مي آيد بدون اجازه باد!
چه انديشي ؟ چه يادآري ؟
به درباري زبيداد شاه داري ،
كدام احساس؟كدام افسوس شود فرياد ؟
ده ، نه ، چهار ، دو ، يك !
شمارشي بي شمارند در ترنم
شمارشي پادرهوا را با دپيك !
استقبال باد و بدرقه ي بيد باد !
فارغ البال ، وقت تشييع نعش اميد باد!
پس از تقديس تنديس و مانده هرآنچه ات
آخرين بازمانده را چون تير ، زند سوگوارترين دلگير
به كفر ابليسي خويش ، برتارك كيانچه ات !
باور نكن بارقه اي باور شود ؛
بغضي اما، در دلت بارور شود ؛
بگويش به گويش صادق دقايق دق !
آن گونه گان وان چونانان سابق ...
چون تصوير كشف يخ برقلمروي گارسيا
درپساگرمگاه كوك كودكي ، آن كيمياي بي ريا
آتشفشان ناگهان ، در گمان آئورديانو بوئنديا
در آن بيداري گدازه بار،جانگذار ، خواهي خفت !
آن سردار هزاران آن
همان سربدار پسآن است !
سردار بوئندياي رشيد
ليك ، كليك ، شليك
شود سربدار بوئندياي فقيد؛
در تك مصرع لب ساعت : تيك !
يا چون جمله اي ، مكرر برلب حلاج
آنچه اما برلب جملگي است ؛ مجنون است و لاعلاج ،
وين دار ، دارمجانين است !
وي در انديشه كه : جهان ، دارالمجانين است
و لي اناالحق ولي كما حق كنون معراج !
ويا مسيح سان ، چه سان آسان
چپاول مي كند آن جان مهربان را
چليپاي يهودان هراسان !
در دل ، اميد پيوند ؛ برلب وفور لبخند ؛ در دست ، كليد آسمان !
وبر نورگاهان نگاهش ، آيينه اي نو
چو باز گردد چومينايي به مينو !
وصد غزل نامه ي حمد ، زپايان تنهايي !
اي مسافر ! تو اينك مي روي !
شوقت زچه خاطر؟ مگر اينك زراه آيي ؟!
وي اما در خيال خالي از بغضش ، سراسر ، پرزسودايي :
« توراهم دوست مي دارم ؛
نازنينم ! تو يهودايي ! »
من اما ، پيش تر ، زين آن گذشتم
اي يار ! نخستين بار كه باتو روبرو گشتم !
تا چشم گشودم در آن فرصت ، به اكران صليبت
مژده آمد مصلوب مي گردم زچشم شيطان فريبت !
چند شنبه ؟!
جمعه ؛
غروب ،
تنهایی ، دلگیری !
دلت هوای کسی دارد ؛
چه درد نفس گیری !
زرد ، سرخ ، خون ، تب ،
اذان ؛
هر جمعه ، هر ماه ، هر روز ، شب ،
قبلم می دود ، می گیرد ، می کُشدَم ، نمی میرم !
شنبه ؛
رنجورتر ، مهجورتر
به لب تیزگور، نزدیک تر
از نوش لبِ نور، دورتر !
هر شنبه ای به جمعه ای می رسد ؛
بی تو هر جمعه به شنبه می رسم ؛
به تو کی می رسم ؟!
تو که با مهر و ماه برآیی ،
تو که بنا گاه بیایی ،
فقط بگو ، فقط ،
چند شنبه از راه می آیی ؟!
تا هزاران ماه و سال ،
مهتاب به آفتاب رسانم
و آفتاب به مهتاب ؛
چنان صبور ،
چنین بی تاب !
" Faraway"
اتاق من جا مانده ،
اتاق جدا مانده ی من جا مانده ،
جزیره ای است در شهر ؛
جمعّیت شهر هر چند میلیون که باشد ،
من ....
خانه های شهر ، هر چند هزار که باشد ،
اتاق من ....
جزیره ای است در شهر ،
اتاق جدا مانده ی من جا مانده ....
" صبحانه "
صبح ،
مقصد همه ی راههاست !
و من ،
باز هم در راهم ! راه ، راه ، .......
این راه به خانه ی خورشید می رسد ؛
- اگر خورشید ، خانه باشد ......
اگر خورشید در قلعه ی راهزنان همیشه
به شب کشیده نباشد !
* * *
من ،
مسافر همه ی راههام ؛
صبح ،
مقصد همه ی راههاست ؛
خورشید ،
بهانه ی همه ی صبح هاست !
ماه و پلنگ 2008
کار همیشه ی پلنگ بود ؛
چشم از ماه برکه بر نداشتن !
این بار نه چون همیشه بود ؛
پر از تصمیم که ،
یک بار برای همیشه ،
ماه را بدزدد !
- از برکه تا بیشه راهی نبود -
تا کاسه ی دستانش به برکه افتاد ،
ماه ، ماه ، ....
ماه به خسوف رفت !
از بیشه تا آسمان اما ،
آه که چه راهی است !
یکی به داد دل پلنگ برسد ؛
دل طمع کار پلنگ –
"به خاطرت"
با هر درود رعد
می پیچد در گوش مرد
-مرد زیر سقف ابر-
منّت ابری که نبارید...
آیین مرگ در آیینه
مردی در آیینه
وزن نگاهی خیس
و ترانه ی ملامتی قافیه دار...
سوز مخالف یک ساز
بغض مرد نی نواز
خاطره ی خوب گناه
- گناهی که تویی،
بی تو بی گناهی که منم،مسافر!-
مردی در آیینه
ملامتی به لحن همدردی
دردی با لهجه ی دلخواه
گنگی تصویر لبخند
وضوح تصمیم درد
دردی که منمِ؛
منی که...،هیچ!-
عرض می شود:
مرگی در آیینه!
عادت کنیم که عادت نکنیم!
گر تو عادت کرده ای بشکنی قلب مرا،
من هم عادت کرده ام بشکنی قلب مرا!
من به تو
و
عادت تو،
عادت کرده ام...
سونات پاییزیآن بالا،
یکی مرا دوست می دارد.
این پایین،
یکی را دوست می دارم
همچنان،
آن بالا
این پایین،
دوست می داریم...
ديزالو قاتلي هميشه محبوب
تو تصويري رويايي هستي
از هستي رويايي تصوراتم !
- توي هيچكس ، هيچگاه -
اوناخوانده مي آيد ؛
مي رقصد ،
مي كشد ،
مي رمد،
مي كُشد !
دلربا
دلت را
دلربا
دلت را
تو تصويري هستي كه افسوس ،
آني نمي پايد ؛
و سپس ،
آني نمي پايي !
آه !
كاش !
حيف !
باش !
حيف!
كاش!
آه!
هركو، ناخوانده مي آيد ،
هوكوخواندش، مي رود!
مي رود؛
مي برد؛
مي روي !
از دست ،
آرام ،
از دست !
سكانس بعد از ديزالو :
- كجا؟ چرا ؟
- اشتباه شد ! متاسفم ! چه سوء تفاهمي !
- من هم متاسفم ! چه تفاهمي !!
هميشه به اشتباه ، كشته مي شويم !
يكبار براي هميشه ، كاش !
به اشتباه ، دوست داشته شويم !
امّا !
هيچ گاه
هيچ كس
هيچ يار
هيچ پار
هيچ بار
هيچ كار
هيچ كات!
برادر! هيچ
و ديگر هيچ ا ب ث ، آفريقاي زندگي بد طعم !
كلوز آپ !!
عشق نامریی
گاهیبی آنکه دیده باشیمدلتنگ ندیدن می شویم.ناگهانگویی سالهاست دوست می داریم!گاهیبی آنکه رفته باشیمدلتنگ دیده شدنیم.ناگهانگویی سالهاست فراموش شده ایم.ای دریغ زان عشق و شور بی دریغ...
آخرین حکم
شعری در تنم،
بغضی در دلم،
بهتی بر لبم،
ترسی در سرم،
شوری در دردم
و دردی در شعرم قد می کشد!
با سوگوارترین سلول های تاریخ،
محکوم به زنده ماندنم؛
در متروک ترین اتاق های شهر!
آوارترین دیوارها،
سوزناک ترین سازها
سهم من است!
روزها، ماهها، سالها، تقویم ها
می آید و می رود؛
کسی امّا نمی آید، جایی امّا نمی روم!
پوسیدن را مرور خواهم کرد،
هزار سال، ماه، ...
"غزلباد عاصی"
تاکدامین بامداد
باد باران خورده ی مست
از فراسوی حصار
وز عنقریب خانه ات
از سویت خواهد وزید
تا به بوی بوی بهار گونه ات
خاطر، از اشتیاق لبریز کنم
وندر حجم تشنه ی نایژ کانم
بنوشانم پسادمانت رادمادم؟!
"پای یک پنجره، هر شب"
من از حوالی بغض می وزم
از مأیوس ترین کوچه ی شرق
می ترسم امّا، بر پنجر ه ات بکوبم!
در نقاب باران می لغزم
از پاک ترین معبد ابری
بردنج ترین جای حیاط ...
... همچنان پای همان پنجره، بیدار
گر بر لبت، ناگه ترانه گشتم،
همچنان منتظر مؤمن هر صبح
گر در خوابت، بیگه گذشتم
در جنون نفس باد
با هزار شاخه گل شعر
پشت آن پنجره تعبیر شوم!
این آخرین فرصت عشق است
واپسین امیدم ای یار
آخرین مجال دیدار
مرداد 87 – تهران پارس
بوی خوب خاک
وقتی بر من می باری
بوی خاک می دهم
ابری ، چنین می باري ترد ؟
یا آفتاب ، چنان می تابی داغ ؟!
بوی خاک می دهم اما ...
به کمین کمانی می مانم
که کودک اغفال ابرست ،
از شهوت خورشیدکی !
در کمند کمانی می مانم
کز چشم تو رنگ گرفته است .
می پیچیم در خود تا به توپل بزنم!
دستان کو تا هم امّا،
امّا بوی خاک می دهد، بوی خاک می دهم؛
دستان خیسم را بر گونه ای دیده اند؛
ای امان از خاطرات،
ای عشق گندمکون من!
Which , When , Where?
اي سرآغاز بزرگ !
از كدام راز بزرگ
با دستانم گفتي حديث
كه مگر به قبله ات ، اشارتش نيست ؟!
اي فكر تمام وقت دلم !
بين تو با بخت دلم
چه قراري است بيقرار
كه مگر آمدنت ، بشارتش نيست ؟!
اي خاطرت با من مدام !
با كوله ات ، كو ، كي كدام
خاطره تكرار مي شود ؟
گويا جز اين عشق شريف ، رسالتش نيست !!
اي اعتبار جاده ها !
ناي زپا فتاده ها !
دلداده عقل مست من ،
دل دلٍ ويران شدن است ؛
اما هنوز در هر نفس ،
به جاده ها دل بسته است !
شايد شبي ، گاهي ، شبانگاهي
بناگاه در سحر گاهي ،
آيي زدوردست ....
بيا ! دلم خسته است !
خسته است
مصلوب صليب آغوشت
تورا چه مي شود ؟
مرابي تاب تر از اين هم مگر ؟!
زاحساس سرانگشتان گل پوشت
به اقرار هزار دستان محتاجم
چنان تن تشنه ي دستان سوزانت
چه انديشي زانديشه ي تاراجم ؟
نيانديشم اگر حتي چو طوفاني
بشوراني ، بلرزاني چو امواجم !
به دوراز مردمكهاي نگهبان
پرم چون پر ، بري چون مه به معراجم !
وگر مصلوب تر ، گاه بزنگاهست !!
شوم ، شايد ، مگر ، آيا ، اگر ؟!
شبي ، گاهي ، هرازگاهي ، شبانگاهي
هماوردت ، هماوازت ، هماغوشت !
مراچه مي شود ؟
تورا ناياب تر از اين هم مگر ؟!
چنان دور از دو چشمان چو خورشيدت
چو اوراهوركه گرما دور زيخ پوشم !
چو برف قله هاي شرق ، گهي نزديك
به اميدي كه بامدادي بغلتاني در آغوشم !
اسير سوزبادوسازسوزانش
غزل گريان ، غزل گويم ، غزل نوشم !
خدا هرشب به يادآرد كه ياد آرم ،
تورا ، حتي اگر كردي فراموشم!!
هنوز و همچنان اما ، شبانگاهست!!
شود ، شايد ، مگر ، گردم ، اگر ، گردد؟
دلاالا دلم ، كسي ، گاهي ، نه از راهي ، نه بيراهي
نمي شد نه نزديكت ، نه مي ديدت !
ولي گويا خبرهايي ، زتو آيد كه مي آيي
نگر! شبي مهتاب تر از اين هم مگر ؟!
تو مي ماني چو مي داني كليد صبح فردايي
دگر ، گهي آفتاب تر از اين هم مگر ؟!
چو سيراب سراب ناب بسمل گو
چه رويايي ! بگو اينك همين جايي !
گشا آغوش شوق افزاي شورانگيز
اگر نقاش اين شامي وگرحتي يهودايي !
درين مسلخ ، اگر مسخ نگاهم من !
صدايي آيد از جانم ؛ اگر آيي
بيا جانم بهاي عشق ... قربانگاهست !!
چهارشنبه عزیز
نخستین قرار ما، سینما استقلال.
در افتتاحیه ی جشنواره ی وابستگی!
که خدای هم جایزه می برد:
بهترین چهره پردازی!
کدام سینما، بیقرار آخرین قرار ما بود؟
گوشه ی کدام گیشه، گر میگرفت؟
امید هنگام اکران در گذشت!
درد بی پرده ی عشق ، بر پرده بود.
من و همان نقش قدیمی:
مرد انتظارهای نافرجام!
تو هم به وفایی متلاطم:
با وفای هزار و یک فیلم!
هر دو در نقش فرو رفتیم؛
از اعماق پرده تا اعماق سالن ...PLAY IT AGAIN!
یه بغض بی صدا،یه سال بی بهار
یه سنتور یتیم،هنوز تو انتظاریه ساز منتظر،که مونده یادگار
تو هر تارش یه درد،به یاد خوب یار
یه سنتور غریب،تو دستای غبار
هنوز هم منتظر،هنوز هم بیقرار
یه ساز بی صدا،یه سال بی بهار
یه سوز سینه سوز،یه سال آزگار...
" سالهاست مرده ام ! "
روزها ،
ماهها ، سالها می آیند و می روند !
سالهاست رفته ای و نمی آیی !
گر چه هر روز صبح می شود ،
سالهاست صبح نشده است !
اندکی می گذرد ؛ شب می شود .
سالهاست گر چه ،شب بوده است !
گر چه پیرتر شده ام ،
سالهاست بزرگ تر نشدم !
- این آداب مرداب است -
سالهاست نزیسته ام ؛
من و زندگی ، پناه خدا را ، به انتظارت مانده ایم
سالهاست .....
نازنین ! این سالهاست سالها ، عمر من است !
ناگهان می شنوی :
" سالهاست مرده است ..... "
سلام هم شنبه ای!سلام
از آخرين سلام ما ، فصل ها رفته
سكوت در حنجره ات ترانه مي خواند
و من در ترانه ات ، يك هميشه منتظر !
از اولين سلام ما ، سالها رفته
شكنجه ي سكوت در نجواي بي وقفه ي شبانه ي ما يادت هست ؟
اكنون اما ؛
اين سكوت لعنتي ، از ما انتقام مي گيرد
هرچند هنوز هم مي توان ،
با سلامي سكوت را تسليم كرد ؛
سلام !
هیچ کس می آید!
در دستانم طلوع کن!
صبر صبورانه ای ابر بغض آلوده ی عصیان زده ی گنگ،
سیلی شد و بارید ...
در دستانم طلوع کن!
در سپیده ای که نیم نگاهت بر دنبالك شب می نشیند.
- لحظه ی اعدام شب -
در دستانم طلوع کن!
دستان گشوده ام به قامت بهار است.
در افسون فسرده ی دی که می کوچد زخاک،
لحظه ی رسیدن تو، نهایت بهار است،
ولوله ای است در قلبم!
هلهله ای است از جنس تنبیه سکوت،
غم به سوگ سرور ما بنشسته نك:
آری از آسمان،
در کوچه ای مهتاب نشان،
بر نبض جادّه، بی گمان
با کوله بار نور و شور،
کسی می آید ...
حسرت پیر و صبور
چه وحشتی سهم من از شبای مرگ دستاته
به تشنگی ام قسم بتاب ، چشمه ی نوری باهاته
چشاتو واکن نازنین ، تو تاریکی جون می کنّم
ستاره سوسو می زنه ، ولی صداش نمی زنم
دشمنی ، تو قصّه نبود ؛ قصّه ، تَهِش رسیدنه
رو قصّه ها رو خط نکش ، وقتِ یه پل کشیدنه
قصّه یه جور دیگه بود ، این صفحه ها رو جانذار
رو متن قصّه گوی شب ، لحظه به لحظه پانذار
اگه بخوای با یک نگات ، مهتاب به یلدا می پاشه
به حرمت شبای عشق ، خورشید دیگه پا نمی شه
یه ریسه از ستاره رو ، تو کوچه آذین می زنم
رو لب هر بوفی بگی ، پیله به پیله می تنم
بد جوری کم آوردم ، دل داره نا امید میشه
نکنه یه وقتی برسی ، موهام یه دست سپید بشه
یا اونقده دیر برسی ، تو رو به خونه ام بیارن
رو در خونه ام بخونی : دو تا تاریخ با اسم من
تو سبز ترین کوچه ی شهر ، تشنگی بیداد می کنه
یه جوری تشنگی مده که دریا لَه لَه می زنه
ته همین کوچه ی سبز ، خاک رو تن پلاکمه
سبزی اش اگه ازیادته ، یادت نره که چی کمه
یه خونه از خشت جونم ، فقط زیادی تاریکه
به تشنگی ام قسم بیا ، به جای پاشم نزدیکه
جونم برات بگه جونم ! از اون روزا ، عاشق ترم
بازم نازم اگه نیای ، تو هر خونه دربدرم
سخته به هر فانوسکی ، گردن عشقو کج کنی
می دونی که قسمتم میشه ، اگه نیای لج کنی
تو فرصت ناب خدا واسه ستایش شدنی
یه حسرت صبور و پیر ، به قدمت عمر منی
از همه جاده ها می آید!
عشق از مرز اندامم گذشت.
عقلِ ناصح،راهِ دل را می گشود؛
قصه ای پا می گرفت در سایه ام
سایه ای در گوش قلبم می سرود:
نیمه ی مرغوبم از راه می رسد...
حسرت چتر
زیر تیغ استعاره گرمای زمین،
هر سال، کمتر مهمان ماست زمستان!
وعده ی بی اعتبار زمستان
می رفت به دریغای بارش بسپارد
حسرت پا به سن نهاده ی چتر را ...
او که باید می گریست نه نم نمک
بر خاک قبری که به سیل عادت داشت،
جامه می بافت به برف،
بر بیشه ی تن پوش بخشیده زپاییز،
ننگ بخشید به رنگ اعتبارش.
بوی خاکی برنخاست از آن خیابان بلند؛
ردّپایی ننشست بر آن بستر ترد؛
حسرت دو جفت جای پای هم مسیر،
پرکرد خاطره ی آن خیابان بلند؛
بیقراری های چتر و بی وفایی های ابر
صبر پارو تا کی پرد در آغوش برف،
یلدای مهتاب پوش و چلّه ی بی چلچله،
قصّه ی زمستان شکست خورده ی سال شد!
ماند باغ نارنج گلیه مرد هاج و واج
تشنه ی ذوب مرد مخمل پوش برفی.
یک یادش به خیر تازه تر
بر سایه ی حسرت دل، گام نهاد!
جمعه
جمعه ی طولانی سال، جمعه ی ممکن و محال
جمعه ی تشویش و تنش، فانوس کور یک خیال
جمعه ای قابل مثال در تقویم و گاهنامه ای
یک شعر ناب آتشین، حماسه ی شاهنامه ای
جمعه ای بی هوای شب، تا صبح دور انتظار
آفتاب خوش نشین روز، روز بلند ماندگار
شکسته پا دویدنم، در ظهری داغ و بی نفس
آزاد باش نوشتنم بر آهنین بند از قفس
جمعه ای ساکن وصبور ، شنبه ای در ورای پل
کنون به خود بخواندم ، به دستی از خنجر و گل
یا جمعه ی خوب سفر ، از خود عبور تا توگذر
مثل تمام عمر شب ، لحظه به لحظه در بدر
جمعه ی ثانیه شمار; شمارش معکوس ما
از سکته ی ساعت مچی ، تا درد بس ملموس ما
هفت خوان هفته در غروب ، به حکم تو شنبه ای خوب
برای با تو بودنم ، گذشته ها را رفت و روب
بال و پرم بودي ، خبر نداشتي
من ، نه آن پاياي بادپاي دير آشنايم !
هم اشيانم ! من هماويز پاييزي ديرپاي پايانم !
من خسته تر از جسم كويرم
با كوله يادي سنگين ، زمين گيرم !
آري ، اين تنهاي زمين گير
پاري نه چنان دير
پرواز را در دستان امنت آموخت !
لحظه اي پس از آويختن جامه ي خويش
نفس در نفس نامه ي خويش ،
لحظه اي پس از گفتن
دوستت دارم ؛ از همه هم بيش !
لحظه اي پس از عشق
لحظه اي پس از پرنده شدن ،
مست و رها ،
پرواز كردي به آيين پرنده ها !
من ، عاصي تر از هزاران موج
چلچله تراز كهن بازان اوج
پراز پر پريدن بودم
اما ، تنها آواز پرواز مي سرودم
يادت هست ،
روزي بالهايم را به بادبادكي دادي !
گفتمت : با تو ، بالي نياز نبادم ؛
با تو ، بربال باز و بالين بادم !
بي توام بال و پري نيست !
اكنون اما ، پي ات ، بايد مي پريدم ،
شايد مي رسيدم !
سخت است پرواز را به خاطر سپرده باشي اما پرنده نباشي !
چشمان شیطان فریبت
دیروز:
بر آستان چشمانی این چنین،
(که شیطان را وسوسه می کند آن چنان)
چگونه می آویختم بر در وسوسه اش
وسواسی بی رمق را ؟!
... و درماندگی اتفّاق افتاد!
درمانی نه امّا!
- به امید درمان،
وزبیم دردهایی سبک تر،
دل بی گدار به آب زد-
فردا:
رفیق راههای نرفته!
نک به وسوسه ی که برخاسته ای؟
دلدادگان عشقی ناگزیر،
چه بی گدار و بی گناه،
با دردی طاقت کش و بکر،
در صف درماندگانند؛
بی امید درمان!
(از آن چشم وزان نگاه)
اولين ديدار ، آخرين پندار
چشم مي داري در چشم داري !
نفسي دگر ، دگر نفسي مگر
چه انديشي؟ چه پنداري ؟
در دارگاهِ دام اعدام
چشم در چشم دار
در چشمت اما ، چشمان يار
چون شوكران قهوه ي قاجار
مراببوس؛ براي آخرين بار !
اين آن به چه انديشي ؟
سخن ، سخن آن تاكنون نيست؛
- آني كه پيش تو بود -
حتي سخن پسآنِ پيش رونيست ؛
- آني كه از تو، پيش است -
كان به تورسد اما تو ....
آن كنون، حرف من است ؛
- آني كه اكنون ، پيش توست-
مدال كنفي ، سرافراز برسكوي جانت
فروتن ، بايد سرفرودآري
تا حلق از حلقه بگذردو باري
سروگردن سرگردانت!
نگر ! لحظه ايست!
و لحظه اي دگر ، نيستي و نيست !
در آن لحظه ي مرگ نزديك
يك فكر ، يك حس ، يك ياد
مي آيد بدون اجازه باد!
چه انديشي ؟ چه يادآري ؟
به درباري زبيداد شاه داري ،
كدام احساس؟كدام افسوس شود فرياد ؟
ده ، نه ، چهار ، دو ، يك !
شمارشي بي شمارند در ترنم
شمارشي پادرهوا را با دپيك !
استقبال باد و بدرقه ي بيد باد !
فارغ البال ، وقت تشييع نعش اميد باد!
پس از تقديس تنديس و مانده هرآنچه ات
آخرين بازمانده را چون تير ، زند سوگوارترين دلگير
به كفر ابليسي خويش ، برتارك كيانچه ات !
باور نكن بارقه اي باور شود ؛
بغضي اما، در دلت بارور شود ؛
بگويش به گويش صادق دقايق دق !
آن گونه گان وان چونانان سابق ...
چون تصوير كشف يخ برقلمروي گارسيا
درپساگرمگاه كوك كودكي ، آن كيمياي بي ريا
آتشفشان ناگهان ، در گمان آئورديانو بوئنديا
در آن بيداري گدازه بار،جانگذار ، خواهي خفت !
آن سردار هزاران آن
همان سربدار پسآن است !
سردار بوئندياي رشيد
ليك ، كليك ، شليك
شود سربدار بوئندياي فقيد؛
در تك مصرع لب ساعت : تيك !
يا چون جمله اي ، مكرر برلب حلاج
آنچه اما برلب جملگي است ؛ مجنون است و لاعلاج ،
وين دار ، دارمجانين است !
وي در انديشه كه : جهان ، دارالمجانين است
و لي اناالحق ولي كما حق كنون معراج !
ويا مسيح سان ، چه سان آسان
چپاول مي كند آن جان مهربان را
چليپاي يهودان هراسان !
در دل ، اميد پيوند ؛ برلب وفور لبخند ؛ در دست ، كليد آسمان !
وبر نورگاهان نگاهش ، آيينه اي نو
چو باز گردد چومينايي به مينو !
وصد غزل نامه ي حمد ، زپايان تنهايي !
اي مسافر ! تو اينك مي روي !
شوقت زچه خاطر؟ مگر اينك زراه آيي ؟!
وي اما در خيال خالي از بغضش ، سراسر ، پرزسودايي :
« توراهم دوست مي دارم ؛
نازنينم ! تو يهودايي ! »
من اما ، پيش تر ، زين آن گذشتم
اي يار ! نخستين بار كه باتو روبرو گشتم !
تا چشم گشودم در آن فرصت ، به اكران صليبت
مژده آمد مصلوب مي گردم زچشم شيطان فريبت !
چند شنبه ؟!
جمعه ؛
غروب ،
تنهایی ، دلگیری !
دلت هوای کسی دارد ؛
چه درد نفس گیری !
زرد ، سرخ ، خون ، تب ،
اذان ؛
هر جمعه ، هر ماه ، هر روز ، شب ،
قبلم می دود ، می گیرد ، می کُشدَم ، نمی میرم !
شنبه ؛
رنجورتر ، مهجورتر
به لب تیزگور، نزدیک تر
از نوش لبِ نور، دورتر !
هر شنبه ای به جمعه ای می رسد ؛
بی تو هر جمعه به شنبه می رسم ؛
به تو کی می رسم ؟!
تو که با مهر و ماه برآیی ،
تو که بنا گاه بیایی ،
فقط بگو ، فقط ،
چند شنبه از راه می آیی ؟!
تا هزاران ماه و سال ،
مهتاب به آفتاب رسانم
و آفتاب به مهتاب ؛
چنان صبور ،
چنین بی تاب !
" Faraway"
اتاق من جا مانده ،
اتاق جدا مانده ی من جا مانده ،
جزیره ای است در شهر ؛
جمعّیت شهر هر چند میلیون که باشد ،
من ....
خانه های شهر ، هر چند هزار که باشد ،
اتاق من ....
جزیره ای است در شهر ،
اتاق جدا مانده ی من جا مانده ....
" صبحانه "
صبح ،
مقصد همه ی راههاست !
و من ،
باز هم در راهم ! راه ، راه ، .......
این راه به خانه ی خورشید می رسد ؛
- اگر خورشید ، خانه باشد ......
اگر خورشید در قلعه ی راهزنان همیشه
به شب کشیده نباشد !
* * *
من ،
مسافر همه ی راههام ؛
صبح ،
مقصد همه ی راههاست ؛
خورشید ،
بهانه ی همه ی صبح هاست !
ماه و پلنگ 2008
کار همیشه ی پلنگ بود ؛
چشم از ماه برکه بر نداشتن !
این بار نه چون همیشه بود ؛
پر از تصمیم که ،
یک بار برای همیشه ،
ماه را بدزدد !
- از برکه تا بیشه راهی نبود -
تا کاسه ی دستانش به برکه افتاد ،
ماه ، ماه ، ....
ماه به خسوف رفت !
از بیشه تا آسمان اما ،
آه که چه راهی است !
یکی به داد دل پلنگ برسد ؛
دل طمع کار پلنگ –
"به خاطرت"
با هر درود رعد
می پیچد در گوش مرد
-مرد زیر سقف ابر-
منّت ابری که نبارید...
آیین مرگ در آیینه
مردی در آیینه
وزن نگاهی خیس
و ترانه ی ملامتی قافیه دار...
سوز مخالف یک ساز
بغض مرد نی نواز
خاطره ی خوب گناه
- گناهی که تویی،
بی تو بی گناهی که منم،مسافر!-
مردی در آیینه
ملامتی به لحن همدردی
دردی با لهجه ی دلخواه
گنگی تصویر لبخند
وضوح تصمیم درد
دردی که منمِ؛
منی که...،هیچ!-
عرض می شود:
مرگی در آیینه!
عادت کنیم که عادت نکنیم!
گر تو عادت کرده ای بشکنی قلب مرا،
من هم عادت کرده ام بشکنی قلب مرا!
من به تو
و
عادت تو،
عادت کرده ام...
سونات پاییزیآن بالا،
یکی مرا دوست می دارد.
این پایین،
یکی را دوست می دارم
همچنان،
آن بالا
این پایین،
دوست می داریم...
ديزالو قاتلي هميشه محبوب
تو تصويري رويايي هستي
از هستي رويايي تصوراتم !
- توي هيچكس ، هيچگاه -
اوناخوانده مي آيد ؛
مي رقصد ،
مي كشد ،
مي رمد،
مي كُشد !
دلربا
دلت را
دلربا
دلت را
تو تصويري هستي كه افسوس ،
آني نمي پايد ؛
و سپس ،
آني نمي پايي !
آه !
كاش !
حيف !
باش !
حيف!
كاش!
آه!
هركو، ناخوانده مي آيد ،
هوكوخواندش، مي رود!
مي رود؛
مي برد؛
مي روي !
از دست ،
آرام ،
از دست !
سكانس بعد از ديزالو :
- كجا؟ چرا ؟
- اشتباه شد ! متاسفم ! چه سوء تفاهمي !
- من هم متاسفم ! چه تفاهمي !!
هميشه به اشتباه ، كشته مي شويم !
يكبار براي هميشه ، كاش !
به اشتباه ، دوست داشته شويم !
امّا !
هيچ گاه
هيچ كس
هيچ يار
هيچ پار
هيچ بار
هيچ كار
هيچ كات!
برادر! هيچ
و ديگر هيچ ا ب ث ، آفريقاي زندگي بد طعم !
كلوز آپ !!
عشق نامریی
گاهیبی آنکه دیده باشیمدلتنگ ندیدن می شویم.ناگهانگویی سالهاست دوست می داریم!گاهیبی آنکه رفته باشیمدلتنگ دیده شدنیم.ناگهانگویی سالهاست فراموش شده ایم.ای دریغ زان عشق و شور بی دریغ...
آخرین حکم
شعری در تنم،
بغضی در دلم،
بهتی بر لبم،
ترسی در سرم،
شوری در دردم
و دردی در شعرم قد می کشد!
با سوگوارترین سلول های تاریخ،
محکوم به زنده ماندنم؛
در متروک ترین اتاق های شهر!
آوارترین دیوارها،
سوزناک ترین سازها
سهم من است!
روزها، ماهها، سالها، تقویم ها
می آید و می رود؛
کسی امّا نمی آید، جایی امّا نمی روم!
پوسیدن را مرور خواهم کرد،
هزار سال، ماه، ...
"غزلباد عاصی"
تاکدامین بامداد
باد باران خورده ی مست
از فراسوی حصار
وز عنقریب خانه ات
از سویت خواهد وزید
تا به بوی بوی بهار گونه ات
خاطر، از اشتیاق لبریز کنم
وندر حجم تشنه ی نایژ کانم
بنوشانم پسادمانت رادمادم؟!
"پای یک پنجره، هر شب"
من از حوالی بغض می وزم
از مأیوس ترین کوچه ی شرق
می ترسم امّا، بر پنجر ه ات بکوبم!
در نقاب باران می لغزم
از پاک ترین معبد ابری
بردنج ترین جای حیاط ...
... همچنان پای همان پنجره، بیدار
گر بر لبت، ناگه ترانه گشتم،
همچنان منتظر مؤمن هر صبح
گر در خوابت، بیگه گذشتم
در جنون نفس باد
با هزار شاخه گل شعر
پشت آن پنجره تعبیر شوم!
این آخرین فرصت عشق است
واپسین امیدم ای یار
آخرین مجال دیدار
مرداد 87 – تهران پارس
بوی خوب خاک
وقتی بر من می باری
بوی خاک می دهم
ابری ، چنین می باري ترد ؟
یا آفتاب ، چنان می تابی داغ ؟!
بوی خاک می دهم اما ...
به کمین کمانی می مانم
که کودک اغفال ابرست ،
از شهوت خورشیدکی !
در کمند کمانی می مانم
کز چشم تو رنگ گرفته است .
می پیچیم در خود تا به توپل بزنم!
دستان کو تا هم امّا،
امّا بوی خاک می دهد، بوی خاک می دهم؛
دستان خیسم را بر گونه ای دیده اند؛
ای امان از خاطرات،
ای عشق گندمکون من!
Which , When , Where?
اي سرآغاز بزرگ !
از كدام راز بزرگ
با دستانم گفتي حديث
كه مگر به قبله ات ، اشارتش نيست ؟!
اي فكر تمام وقت دلم !
بين تو با بخت دلم
چه قراري است بيقرار
كه مگر آمدنت ، بشارتش نيست ؟!
اي خاطرت با من مدام !
با كوله ات ، كو ، كي كدام
خاطره تكرار مي شود ؟
گويا جز اين عشق شريف ، رسالتش نيست !!
اي اعتبار جاده ها !
ناي زپا فتاده ها !
دلداده عقل مست من ،
دل دلٍ ويران شدن است ؛
اما هنوز در هر نفس ،
به جاده ها دل بسته است !
شايد شبي ، گاهي ، شبانگاهي
بناگاه در سحر گاهي ،
آيي زدوردست ....
بيا ! دلم خسته است !
خسته است
... و خدا مارا فراموش کرده است!
و اعتماد ملی هم به کسوف تبعید شد
خداحافظی را تمرین بسیار کرده ایم
پای دیوارهای مسدود
جای مزامیر داود نیست
سلام بماند برای زمانی دیگر
دیگر زمانی گرچه نیست و امانی هم که نیست!
من دیگر چیزهای ملی زیادی ندارم
نمی دانم چند سال هست که اعتماد ملی
را آب برد ،خواب برد،
یا باد برای آفتاب برد
اما حکم رسمی تکلیف نبود
امید من توقیف نبود...
راستی من یادم می آید با تو هم سفره ام
بی اعتمادی ملی ام را،
بی میلی ملی ام را...
مجنون ۳ بامداد آستانه آلاچیق لیلی
آرام و پاروچین می نویسمت :
آخ که چقدر دوست دارم
من با تو خودخواه ترین کلونی از خود گذشته ام
قلم به عصا و پانتومیم مسلک می نویسمت
تا مبادا بیدارت کرده باشم
از خوابی که بامن رسیده و می رود با من
تا بیدارت نکرده ام
در همین راستای بی عبور، شایان ذکرم :
بی خوابی ما
شایعه ای ستاره هاست !
دیروز، امروز، دردها
من چنان از مختصاتم دور گشته ام
که دلتنگ خود تاریخی ام می شوم
و حتی نمی دانم دلتنگ که شده ام
نمی دانم آخرین باری که دلتنگ نبوده ام
در کدام هزاره ی بی آه و آهن بوده است
و چند ثانیه از آمدنت رفته بود؟
با وجود سقوط مرکب از مهر لبریزت،
بی آنکه تنم درد کشد
من اعتراف کنم:
تو را یاد آرم اما
دلم تنگ خویش است بی نشان...
بازنده ی قبل از بازی
از کنج دنج و نمور گورواره های انزوا
بی هوا ، سر به هوا
در عصر بی مرگی مرگ
بد مرگی من
دل دل کنان دل می کنیم
و"سلام!"
هوا هنوز تن به سوگانگی شب نداده
ناگهان سبزناشده
باید لکنت دوستت دارم گرفت
و خدا حافظ!
برنامه ی روزانه ی من
در میان تردد تردیدها
این یقین عشق تو با من چه می کند
مرا به کجاها،کوچه ها، خیابان ها
و چه نشان های گنگی که نمی کشاند
به انتظار شانه های بی مهرت
بر سکوی دلسرد چه معابری که نمی نشاند
!در آشوب بر آشفته ی یادواره ها ،
در نوسان ناسوده ی قامت تقویم
شوکران چه امیدهایی که نمی چشاند...
آریانه های دلنه که بارون یا که شبنم تو خود حضرت ابری
واسه بی سقفی عابر آخرین مهلت ابری
مگه میشه نشه خواستت حتی تو روزای سختت
برکه ی سبز بهشته حتی دشت بی درختت
نه که دستم نرسه اینو بگم نه قسم به اسم پاکت
تو کدوم کوچه ی غربت میشه پیدا زیر بارون بوی خاکت؟
یه خلیج فارس و مومن پای نقشه توی چشمام زده ریشه
اسم تو رمز عبورش از گذشته تا هنوز حتی همیشه
تاریخ شکوه شرقه همه دیوارای البرز
حسرت اسکندراست و یه هراس از جنس هرمز
نه که دستم نرسه اینو بگم نه قسم به اسم پاکت
تو کدوم کوچه ی غربت میشه پیدا زیر بارون بوی خاکت...
سی وپنجم اسفند 1387
عمری اگر مانده باشد
همچنان در اسفند خواهم زیست
همچنان نامت را تنفس خواهم کرد:غزل،غزل
چو چشم به راهان بیدار بامدادان
پس هر صدایی می پرسم:
کیست؟ کسی ست؟آمدی؟کیست؟
بیمار و بی تیمار
چو بوتیمار
به مردم،به درخت،
به هر عابر خوشبخت خواهم گفت:
چه سرمازده سالی ست،
عجب زمستانی ست؛
گویی سالهاست می لرزم
عجب زمستانی ست...
« مسافرت احمقانه »
تو که حتی هنوز ، اندرخم یه کوچه جاته
همون پس کوچه رو دلخوش !
فریب و رنج این جاده ، مثه بختک ، تو فرداته !
همون پس کوچه رو دلخوش !
یه روز شاید، رسیدی دم دروازه ی هفتم ، تهِ جاده
همون وقته که می فهمی دلت خوش به خیالاته !
همون پس کوچه رو دلخوش !
تموم عشق ، همون راه بود و رویای رسیدن
خودِ عطار هم فهمید رسیدن از محالاته
همون پس کوچه رو دلخوش !
همون پس کوچه رو دلخوش ! بخواب ای کولی ناخوش !
یه سرمستی کوتاه بود ، هزار سال جاش مکافاته !
همون پس کوچه را دلخوش ...
" ستاره قطبی "
قطب ستاره ها که تو باشی
با آسمانی که این پایین گم کرده ای دارد ،
که تو باشی
روایت گداری مباد !
آدم انسان
« هر ویرانه
نشانی از غیاب انسانی ست . »
وینسان ،
درین ویران ِ آدم خیز
انسانم آرزوست !
" اون روزا ما دلی داشتیم "
به مهرداد
حوصله ، تو بساط داری ؟ قدّ یه درد دل فقط !
به حرمت سوته دلی ، هوا تو کرده دل ، فقط !
دلخوشی از کوچه گریخت ، من و تو از پس کوچه هاش
پس ، کوچه ، آخر چی شده ؟ تو وسعت مجهولِ کاش
یارِ شبای کودکی ات ، پیرِ تموم جاده هاس!
که پیر میشه پای خزون ، اسطوره ی واداده هاس !
یارِ شبای کودکی ! قصه ی ارزون ، ارزونی ات
چترِ خیالِ و خاطره ، سهم شبای بارونی ات !
« برخورد هاردون »
اگر ابر و باد و مَه و معجزه بگذرد
از کوچه های حیرانی من
در حوالی احتمال تو
در ثانیه ی تراکم خدا ،
و دوباره ببینمت
حرفی برای گفتنم نیست
من تمام این سالهای بی تو
حرفی برای گفتن نداشته ام
مگر مشق اعترافِ بی شمار
که " نمی شود تو را نخواست "
الحمد لک الحمد
(۱)
... دستانم درهم
در تو و رنجت
و در تمام مفاهیم هجری نگاهت
گره خورده اند
ممنونم ...
(۲)
دعا نکن باران بیاید
بهار ، آفتاب
یا هر معجزتی ....
دعا کن بیاید
با تو
بهار پشت بهار است مدام ...
Trust deah
تصور ندیدنت ، تصویر وقت مردنه
از لحظه ی بریدنت ، تقدیر چشمای منه
حماقت یه انتظار ، سهم منه تا وقت مرگ
یه خوره که جون می گیره رو زخمهای گونه ی برگ
یه قبر رو باز که میشه خونه ی بارون و تگرگ
تنت میشه یه مزرعه ، یه بی پناهی سترگ
کی میدونه چی می کشی ؟ تو رو چی داغون می کنه ؟
داغ کدوم عشق ، آخرش، یکی را مجنون می کنه ؟
گیر می کنه تیر خلاص ، وقتی داری جون می کّنی
اون وقته که خودت میای تیشه به ریشه ات می زنی
دستی از آسمان نزد پلی به دست سرد من
از تو نصیب من شده غصه ی بی نصیب شدن
اون که دلو باختم بهش ، حالا پی ِ دل باختنه
چرا به کی باختم تو رو ؟ باختن چرا بخت ِ منه ؟
دستام ازت بی خبره ، قاصدک از بومم پرید
اونکه تو را ازم گرفت یه خط رو موندنم کشید
خاطرات سورئال
با تمام هايكوهاي يخ زده
اندكي آمده ام
تا لكنت حافظ را
وقت تگرگ چشم ماه
فال اسپرانتو بگيرم
به شرط مشروط وصال ...
با تمام خاطره هاي سورئال
اندكي آمده ام
تا جنون تازه كنم
پاي صليب بي مسيح
از انتفاضه گويمت ،
سنگسار مريم ترين باكره ها ...
ترموستات ، ساعت و تقويم
ديروز ،
دلگرم شده بودم ؛
تروخشك مي كندم ...
امروز،
سوته دل گشته ام ؛
- تروخشك-
... همه ي عمر براي رفتن زودبود ؛
همه ي عمر براي رسيدن دير است !
اي شاعر غزل هاي نقره پوش !
مادير رسيديم ،
يا او زود برفت ؟!
وبازهم اين ساعت زنگ نزد!
ساعت هاي زنگ زده و تقويم هاي قديمي ،
تمام گذشته از تمام ِ تنم مي گذرد !
هواي امامزاده داود ، گرم تر مي شود
فردا!
آنقدر خوب و عزیزی
تا به خدا سپردمت ، ثانيه تكرار مي شود
درون حجم سينه ام ، غمت تلنبارمي شود
با مژده ي ديدن تو ،نخفته بيدار مي شوم
با حس دست گرم تو ، تنم چه تبدار مي شود
بوي تو گيرد اين تنم ، وقتي به تو فكر مي كنم
روز دوباره ديدنت ، دل همه اصرار مي شود
به ذهن من نمي رسيد اينگونه در تو گم شدن
رو به هر آيينه كنم ، عكس تو تكرار مي شود
بدون حس بودنت ، بيا كه خانه خانه نيست
برسرخسته ي دلم ، مرگ است كه آوار مي شود
تسليم چشمت مي شوم، با آن نگاه مخملي
پيش دو چشم عاشقت ، عشق است كه اقرار مي شود
****
نبودي نديدي ...
ترانه تر مي شود از گريه شاعرانه ات
بي تاب تر هم مي شوم از بغض دلبرانه ات
هر واژه شاعر مي شود در ذهن پر تلاطمت
شعري براي من بگو از آن همه ترانه ات
تا آخرين آخر عشق ، نام تو تكرار مي شود
مثل صداي گريه ام ، در هر كجاي خانه ات
در به در يك واژه ام ، تا لايق نامت شود !
ترانه ها را بي خيال ، دلم كرده بهانه ات ..
Bon vouage
اونور بيشه اي مهجور ، دخمه اي غريب و متروك
هق هق خونين يك مرد ، خش خش ِ يه ساز ناكوك
مثه جاي قدم باد ، همه جاي ِ تن بادگير
هنوزم واسم سؤاله ، اين همه زخم نفسگير
سينه بي سپر مي ذارم جلوي ِ سربِ تن ِ باد !
همه ي امنيت ِ من ! كجايي؟ باغ ِ تو آباد !
حس تكفير يه عاشق ،وقتي عشقش ميشه انكار
مثه تردبد يه ماشه ، مثه جون كندن بيمار
خاطره ي دستاي تو ،آخ كه كم از خيال نبود
اون روزا مثل اين روزا ، داشتن ِ تو محال نبود !
اون چشا بي خبر اومد ، رفتنشو خبر نداد
اين دل ِ تنها هنوزم ، جا تو به همسفر نداد
مردن راه نجاتمه ، وقتي خدا نفس نداد
" بي صدا و بي همصدا مردن "
وقتي كه هيچ صدايي نبود
جز سكوتي وحشي و سرد
لحظه ي فريادهاي بي صدايم بود
و انتظار فريادرسي
كه نرسيد٬
انتظاری که سر نرسید ...
آرزوی بزرگ
در حسرت آنم
ای کاش بتوانم
سبز هَرزَکان ِ کاش را
از ریشه بخشکانم
ای آرزوی بزرگ !
کاش می شد آرزویی نداشت
کاش می شد تو را داشت
تا دیگر آرزویی نداشت
که می گفت هرکس آن دِرَوَد عاقبت کار که کِشت؟
بذر کاش را کس نپاشید
هیچ، حتی بوته ی کاش نَهِشت
در هشتاد و اندی اخیر
کاشته هایت را دِرَوَد دست سرنوشت
هر کس آن دِرَوَدعاقبت کار که نَکِشت
شب هیس و اشاره شب ِ بهت ِ ستاره
صدايت با تو كوچيد
گلو فرسود و نفرين شد !
در فصل ِ سلاخي ِ لب
به وقت ِسنگسار صدا
يكي شاعر توهين شد
در حسرت نابِ غزل
گور هجاهاي ِ شهيد
لبي بي سرزمين شد
يائسه شد پاي ِ لبم
بانوي تبعيدي ِ شعر
خدا راوي ِ تدفين شد !
نجوای نجیب ناجی"
همین شب سگرمه پوش
چیزی را بهانه کن
در کوچه ای گریه بلد
نام مرا ترانه کن؛
تمام آرزو این است!
من گفتنی تر از لبت،
هرگز نبودم لحظه ای...
خاطرات شناسنامه ی من
...آن سالها گذشت؛
سالهای زوال!
این سالها هم خواهد گذشت؛
سالهای ملال!
...آن سالها گذشت؛
سالهایی که آزادی از خیابان آیزنهاور می گذشت!
سالهای گدایی مارکس در خیابان ورشو،
به خاکستر نشستن آزادی در پرده،
سالهای لب های متهم به لبخند
و هفت سین های بی سفره اما
هنوز در راه بود!
...آن سالها گذشت؛
سالهای زوال!
این سالها هم خواهد گذشت؛
سالهای ملال!
این سالها هم خواهد گذشت؛
سالهای آوارگی من و شناسنامه ام،
سالهای دلهای بی سرزمین
سالهای دلگیر دلهای در تبعید
که کسی دلتنگ من نمی شود...
آن سالها گذشت؛
سالهای گذشتن از خیابان سالوادوره آلنده بود!
من هنوز منتظرم که بیایی
سالهایی خواهد آمد
سالهایی که هنوز منتظرت خواهم بود،
در خیابانی که ایزابل آلنده نام خواهد داشت...
...آن سالها گذشت؛
سالهای زوال!
این سالها هم خواهد گذشت؛
سالهای ملال!
با من اما آنچه خواهد ماند
حسرت یارانی ست که...
Good morning!
دردا با بختیار ناشده عمری،
من برگزیده ی کدامین دُردانه دردم؟
تنگاتنگِ کدامین آغوش ست،
تنهاییِ ارواح مغشوش من و نیاکانم؟
استجابتِ کدامین نفرین وفا تاخته
در کدامین بی صلا صلاة نیم شبانم؟
اما تو،
تو ای مهتاب تارک شبانه شبِ خیال!
این کدامین و کدامین را بهل به دل من!
تنها اما، به تنهاترین بی منِ شهر که منم بگو:
" صلة کدام قصیده ای،ای غزل؟ "
تا در فریادترین خدایای عهد جدید
التماسش کنم در نمازی که توام حاجتی
و صبحی اش که به آمدنت در استجابتی!
غزل غزل های سلیمان من!
غزل غزل ...
خاطره ي صخره
بيانيه ي طوفان زاي موجي
كه حريم ساحل نمي شناخت،
شلاق خيس اقتدار كوبيد
برتن تسليم شن!
ترس لحظه هاي مرگ
برقامت شن هاي ساحل ريخت
- شايد هم ساحل نشينان –
پژواك آرام دزد « بر مي گردم»
در گوش شن ماند ...
از همان روز كه نگاه گرم و زمستاني ات
باريد و رفت،
مي لرزم هنوز ...
مطلب از این قرار استبه غرور لعنتی ات بگونگران نباشد!از پا نیفتاده ام هنوز
عرض می شود:القصه ،غرض بیتوته نبودنفسی که تازه کنم،بیش تر از پیش ترفدایت می شوم این بار
یار !
تو ببارتو ببار!
آن قدر پشت گلو، از گله پر شد
که گلویم به تل خاک نشسته ست!
تو که ناز ابرهای کویریِ
کافی ست همین عصر مبهوت جمعه
صدایم از دلتنگی بلرزد که می لرزد
و نگاهم در غم چشم تو پاشویه کند
تا از همین ابرک عابر
ترانه بارانی شود
که دریا را آب ببرد
پشت تاریخ هزار ساله ی بغض من و فرهاد
اگرم طاقتی بود لای صندوقچه ی ایمان
سیل یادت ببرد با من و عشقت به کجاها
ای هوای نفس سبز تو با سینه ی من!
یاد سیال تو با جمعه ی من
چه سرانجامی رقم زد؟
username
نامت پیش از تو می آید
هیچ، نماند هیچ به نامی کو نامند...
پس چه فرقی دارد،
نام عزیزت چه باشد؟!
نامت هرچه باشد،
زیباتر از آنی که می بینند.
بی تاب تر از آنم که می بینی؛
بیتاتر وزانی زیبا!
نامت هرچه باشد،
پلنگی ست و دلی در دست
و ماهی در فرادست
که نرسد که نرسد...
دامت چو که باشد
نامت هرچه باشد،
با حجم بغض می خوانمت!
تحقق
آمده بودم با کوله باری از ایده های ناب؛
اینکه چگونه زیباتر شوم،
که دلبرانه تر بنگرم،
بی بهانه تر بخندم
و عاشقانه تر...
آمده بودم با ایده های سبز،
خیال های نقرابی
و گونه های گلسرخی،
صدای مستانه لبخندم...
هیهات! خاطرات...
آمده بودم با لولی ترین ایده ها
که در راستای تحقق
خاک خورده اند،
بر آستانش!
می روم با کوله یادی کهن حسرت،
حسرت چتری که عصا،
منی که خیس،
تویی که خیس...
حسرت بوی خاک و بوی خدا!
می روم با کوله زاری حسرت دیرینه کال
که در مرز تحقق
توقیف شد؛
پای دیوار بهشت...
می روم
پیش تر اما با کوله خشمی،
کوله خشمی از نفرت لبالب،
نفرت از بخش تحقق،
با شعله ی ققنوس دلان،
باخوشه ی باروت اشک
در آستانه ی انفجارم،انفجار
که محقق می شود...
"نیمه ی طناز ماه"
ماورای قصه ی راویان و راهیان
پشت پلک پرده پوش چشم ماه
زیر پوست دشت تن،گمگشت دل
آیه ای یا سایه ای،
صله ای یا سوره ای ست
پنهان ز تاراج نگاه،
نیمه ی طناز ماه...
مهربانا!
در عمق بی مهر کلام سرد رود
می توان ناگفته های مهربانی را شنید،
می توان نغمه های کامرانی را سرود...
در سکوتی بی تاب شکستن
ناگفته ها بر لب چشمی است!
می توان شوقی ندید،
شوری نخواند،
شعری نگفت،اما
برای خواستن و گفتن
هر لحظه هم دیرست.
و ناگه می رود،و ناگه می رویم،
وین رسم تقدیرست...
coming soon
می آید!
ناتوردشت کویرم
و مهمان تمام جاده ها!
دلم به یقین گمانی ست؛
گمان دستی از آسمان
آسمانا!
دستی..
2coming soon
آمد؛
نه از راهی که ردی داشت!
رفت؛
نه زان کوچه که کوچش را گریستیم!
باز آید؛
نه از پیچی که می پاییم...
تقویم تاریک
امروز،جمعه اول آذر سال 1387 مطابق است با چه و چه و...
آذر آمد
ز پس تن تشنه آبانی
که آمد ز پس بی مهرتر مهری!
این روزها کس نمی ماند به نامش هیچ،هیچ
آذر قلبی شرر مست و دل اخگر
به سرمازده دستش نگنجد
این آذر و آن آذر وهر آذر...
تقویم تاریک:
امروز،جمعه اول آذر سال 1387 مطابق است با چه و چه و...
جمعه اما من ،
نماز درد می خوانم فرادی
جمعه اما من،
رو به جاده،
با هزار سلول بی تاب
در صفی آشفته گیسو
تا غروبی احمقانه
نماز درد می خوانم؛بی وفا!
جمعه اما من،
جمعه اما تو،
جمعه اما عشق...
ردیف1240001
سلام!کسالت،رسالت ثانیه هاستو رسولان،کسل تر کسان ند.از این هم که کسل تر شوممبعث من رسد فرابر ناسزا ناسزاوارانی که با پیش بند نیشخندی می غرند:"خسته نباشید"شعورم درد می گیرداما تو رنج نه ای؛ترنجی!رنجم نده!
وقتی همه خواب بودیم!
...آن چنان گنگ در پیله و هر حیله ی خویشیم
یادمان نیست در آن وحشت خواب
شب را کدام آفتاب بر دوش کشید؟!
حادثه ی سیب
ما از سیارک عشق آمدیم
جایی دور، نامش بهشت
به حکم قسمت، فال قهوه
هر چیزی که نامش سرنوشت
روزی از روزهای تبدار زمان
شهری سبزتر از دشت زمین
پی دیده ی هوس آلوده ي يك سيب
مانده در ره هواي حوا به كمين
تن به اجبار كوچ داد قبيله ي عشق
در شبي تاريك تر از سفره ي بخت
سفري به بلنداي دلتنگي ما
هديه ي هوي بود اين روزهاي سخت
ديريست تنگ است دل آزرده ي ما
در هواي بغض فرو خورده ي خود
نه همبغضي ، نه اميدي ، نه پارويي
تن ناسوده و شيوه ي سيال صفت رود
ديريست در انديشه ي يك لحظه اي ناب
در فكر لحظه اي با تو تنها شدنم
كه بگويم از غم تنهايي خويش
كه بشويم طعم گس سيب از بدنم
خسته از بيش و بس اين همه كس
آنچه براين دل گذشت آرم به برت
زان دلارام که دل آرام نکرد قصه کنم
فرصتم گر بدهي شكوه اي از بندگان ديگرت
اشك همضرب باران بي وقفه ي عشق
شوق همپاي كويري كه نديدست بهار
عشق در رديف آنكه جان داده به شور
فرصت از همين لحظه تا ديدن يار
در نماز شب من كه جاي لب من
اشك سخن گويد با تو از آنچه گذشت
در كنجي كه من باشم و تو باشي و عشق
در سجاده ي نور كه مه باريده به دشت
صد غزلنامه ي حمد گويم :
شكر ! كاين هم مي گذرد
بدا از بد حادثه ي سيب
سفر از خانه ي غم مي گذرد ...
آزادی؛آری یا نه؟!!مرگی در تیاتر
تیاتری در خیابان
مردی در خیابان!
در درونم
آزادی،کاراکتری بود روزی
یتیمِ دستی زان هزاران
کو می دیدنش،می خواندنش:
چه بیتا بازیگری ست،
چه جانفشان نقشی ست،
چنان میرد که می میرد گویا
-همین پیشتر روزی،سرد و بی همره تموزی-
در درونم
آزادی،یادناکرده نازنینی ست
زِ انبوه اندوهی نان باخته
سدّی زِ جوعی بر نگاهم!
در درونمان
آزادی،خسته کیمیایی ست پنهان
نفس نامه
سلام نفسم !
نفست به سلامت ؛ نفس نارسیده !
هم نفس !
پس کو سلامت ؟ نفس تو هم بریده ؟!
نفسم ! نفسی نیست در حجم تنم
اما، نفسی نیست صدایت نزنم !
من مانده ام نفس زنان
هر نفسم در نوسان
نفس نفیست اما
آسان رود ببین چه سان !
تو را تنفس می کنم نفس نفس
در هر غزل ، با هر نفس ، ای هم نفس !
جان من ای جان من !
چه می کنی با دلکم ؟
دل کنده ای یا می کنی
از دلکم ، دلبرکم ؟!
از در اگر راندی مرا،
از دل برانی ام چرا ؟
آنچه این دل در نهایت می کند ،
- با عرض معذرت -
مگر رهایت می کند ؟!
از این حدیث سینه در ...... تاریخ روایت می کند یه همیشه موندنیخدارا غزل ترانه های حمد!
بوی ایل نمی دهی!
-ایل،ملودی کوچ است-
پس تو نمی روی تا بپوسم
و اشک و زخم و یاد و سیگار...
نوبت خندیدن ماست؟! العجب!
آدرس تو و احساسات !
آسمان ، آن بالاتر ، یکقدمی مزرعه ی ستاره خیز شب
که می رفت – و رفت – پای در سیمین دشت شب نهد ،
آرامی دارد با ریتم نفسهای کسی !
آسمان آن بالاتر ، همسایه ی پله ی هفتم
ستاره ها ، پراز ترس تحقیر شدنند
پشت مخمل ابری ، پای شمعکهای شب
در تردید نمناک بغض غمناک کسی
آسمان بی نفس افتاده به خاک
مهتاب کمین کرده در اتمسفر نور
در رگبار اندیشه ی تو ،
در غباری که به جا مانده هنوز
وامانده ام در صحنه ی خجلت ماه
وهم خاموشی ستارگان
شاید امشب ، نگاهت به آسمان بود ؛
وقتی می خوابیدی !
... و خدا مارا فراموش کرده است!
و اعتماد ملی هم به کسوف تبعید شد
خداحافظی را تمرین بسیار کرده ایم
پای دیوارهای مسدود
جای مزامیر داود نیست
سلام بماند برای زمانی دیگر
دیگر زمانی گرچه نیست و امانی هم که نیست!
من دیگر چیزهای ملی زیادی ندارم
نمی دانم چند سال هست که اعتماد ملی
را آب برد ،خواب برد،
یا باد برای آفتاب برد
اما حکم رسمی تکلیف نبود
امید من توقیف نبود...
راستی من یادم می آید با تو هم سفره ام
بی اعتمادی ملی ام را،
بی میلی ملی ام را...
مجنون ۳ بامداد آستانه آلاچیق لیلی
آرام و پاروچین می نویسمت :
آخ که چقدر دوست دارم
من با تو خودخواه ترین کلونی از خود گذشته ام
قلم به عصا و پانتومیم مسلک می نویسمت
تا مبادا بیدارت کرده باشم
از خوابی که بامن رسیده و می رود با من
تا بیدارت نکرده ام
در همین راستای بی عبور، شایان ذکرم :
بی خوابی ما
شایعه ای ستاره هاست !
دیروز، امروز، دردها
من چنان از مختصاتم دور گشته ام
که دلتنگ خود تاریخی ام می شوم
و حتی نمی دانم دلتنگ که شده ام
نمی دانم آخرین باری که دلتنگ نبوده ام
در کدام هزاره ی بی آه و آهن بوده است
و چند ثانیه از آمدنت رفته بود؟
با وجود سقوط مرکب از مهر لبریزت،
بی آنکه تنم درد کشد
من اعتراف کنم:
تو را یاد آرم اما
دلم تنگ خویش است بی نشان...
بازنده ی قبل از بازی
از کنج دنج و نمور گورواره های انزوا
بی هوا ، سر به هوا
در عصر بی مرگی مرگ
بد مرگی من
دل دل کنان دل می کنیم
و"سلام!"
هوا هنوز تن به سوگانگی شب نداده
ناگهان سبزناشده
باید لکنت دوستت دارم گرفت
و خدا حافظ!
برنامه ی روزانه ی من
در میان تردد تردیدها
این یقین عشق تو با من چه می کند
مرا به کجاها،کوچه ها، خیابان ها
و چه نشان های گنگی که نمی کشاند
به انتظار شانه های بی مهرت
بر سکوی دلسرد چه معابری که نمی نشاند
!در آشوب بر آشفته ی یادواره ها ،
در نوسان ناسوده ی قامت تقویم
شوکران چه امیدهایی که نمی چشاند...
آریانه های دلنه که بارون یا که شبنم تو خود حضرت ابری
واسه بی سقفی عابر آخرین مهلت ابری
مگه میشه نشه خواستت حتی تو روزای سختت
برکه ی سبز بهشته حتی دشت بی درختت
نه که دستم نرسه اینو بگم نه قسم به اسم پاکت
تو کدوم کوچه ی غربت میشه پیدا زیر بارون بوی خاکت؟
یه خلیج فارس و مومن پای نقشه توی چشمام زده ریشه
اسم تو رمز عبورش از گذشته تا هنوز حتی همیشه
تاریخ شکوه شرقه همه دیوارای البرز
حسرت اسکندراست و یه هراس از جنس هرمز
نه که دستم نرسه اینو بگم نه قسم به اسم پاکت
تو کدوم کوچه ی غربت میشه پیدا زیر بارون بوی خاکت...
سی وپنجم اسفند 1387
عمری اگر مانده باشد
همچنان در اسفند خواهم زیست
همچنان نامت را تنفس خواهم کرد:غزل،غزل
چو چشم به راهان بیدار بامدادان
پس هر صدایی می پرسم:
کیست؟ کسی ست؟آمدی؟کیست؟
بیمار و بی تیمار
چو بوتیمار
به مردم،به درخت،
به هر عابر خوشبخت خواهم گفت:
چه سرمازده سالی ست،
عجب زمستانی ست؛
گویی سالهاست می لرزم
عجب زمستانی ست...
« مسافرت احمقانه »
تو که حتی هنوز ، اندرخم یه کوچه جاته
همون پس کوچه رو دلخوش !
فریب و رنج این جاده ، مثه بختک ، تو فرداته !
همون پس کوچه رو دلخوش !
یه روز شاید، رسیدی دم دروازه ی هفتم ، تهِ جاده
همون وقته که می فهمی دلت خوش به خیالاته !
همون پس کوچه رو دلخوش !
تموم عشق ، همون راه بود و رویای رسیدن
خودِ عطار هم فهمید رسیدن از محالاته
همون پس کوچه رو دلخوش !
همون پس کوچه رو دلخوش ! بخواب ای کولی ناخوش !
یه سرمستی کوتاه بود ، هزار سال جاش مکافاته !
همون پس کوچه را دلخوش ...
" ستاره قطبی "
قطب ستاره ها که تو باشی
با آسمانی که این پایین گم کرده ای دارد ،
که تو باشی
روایت گداری مباد !
آدم انسان
« هر ویرانه
نشانی از غیاب انسانی ست . »
وینسان ،
درین ویران ِ آدم خیز
انسانم آرزوست !
" اون روزا ما دلی داشتیم "
به مهرداد
حوصله ، تو بساط داری ؟ قدّ یه درد دل فقط !
به حرمت سوته دلی ، هوا تو کرده دل ، فقط !
دلخوشی از کوچه گریخت ، من و تو از پس کوچه هاش
پس ، کوچه ، آخر چی شده ؟ تو وسعت مجهولِ کاش
یارِ شبای کودکی ات ، پیرِ تموم جاده هاس!
که پیر میشه پای خزون ، اسطوره ی واداده هاس !
یارِ شبای کودکی ! قصه ی ارزون ، ارزونی ات
چترِ خیالِ و خاطره ، سهم شبای بارونی ات !
« برخورد هاردون »
اگر ابر و باد و مَه و معجزه بگذرد
از کوچه های حیرانی من
در حوالی احتمال تو
در ثانیه ی تراکم خدا ،
و دوباره ببینمت
حرفی برای گفتنم نیست
من تمام این سالهای بی تو
حرفی برای گفتن نداشته ام
مگر مشق اعترافِ بی شمار
که " نمی شود تو را نخواست "
الحمد لک الحمد
(۱)
... دستانم درهم
در تو و رنجت
و در تمام مفاهیم هجری نگاهت
گره خورده اند
ممنونم ...
(۲)
دعا نکن باران بیاید
بهار ، آفتاب
یا هر معجزتی ....
دعا کن بیاید
با تو
بهار پشت بهار است مدام ...
Trust deah
تصور ندیدنت ، تصویر وقت مردنه
از لحظه ی بریدنت ، تقدیر چشمای منه
حماقت یه انتظار ، سهم منه تا وقت مرگ
یه خوره که جون می گیره رو زخمهای گونه ی برگ
یه قبر رو باز که میشه خونه ی بارون و تگرگ
تنت میشه یه مزرعه ، یه بی پناهی سترگ
کی میدونه چی می کشی ؟ تو رو چی داغون می کنه ؟
داغ کدوم عشق ، آخرش، یکی را مجنون می کنه ؟
گیر می کنه تیر خلاص ، وقتی داری جون می کّنی
اون وقته که خودت میای تیشه به ریشه ات می زنی
دستی از آسمان نزد پلی به دست سرد من
از تو نصیب من شده غصه ی بی نصیب شدن
اون که دلو باختم بهش ، حالا پی ِ دل باختنه
چرا به کی باختم تو رو ؟ باختن چرا بخت ِ منه ؟
دستام ازت بی خبره ، قاصدک از بومم پرید
اونکه تو را ازم گرفت یه خط رو موندنم کشید
خاطرات سورئال
با تمام هايكوهاي يخ زده
اندكي آمده ام
تا لكنت حافظ را
وقت تگرگ چشم ماه
فال اسپرانتو بگيرم
به شرط مشروط وصال ...
با تمام خاطره هاي سورئال
اندكي آمده ام
تا جنون تازه كنم
پاي صليب بي مسيح
از انتفاضه گويمت ،
سنگسار مريم ترين باكره ها ...
ترموستات ، ساعت و تقويم
ديروز ،
دلگرم شده بودم ؛
تروخشك مي كندم ...
امروز،
سوته دل گشته ام ؛
- تروخشك-
... همه ي عمر براي رفتن زودبود ؛
همه ي عمر براي رسيدن دير است !
اي شاعر غزل هاي نقره پوش !
مادير رسيديم ،
يا او زود برفت ؟!
وبازهم اين ساعت زنگ نزد!
ساعت هاي زنگ زده و تقويم هاي قديمي ،
تمام گذشته از تمام ِ تنم مي گذرد !
هواي امامزاده داود ، گرم تر مي شود
فردا!
آنقدر خوب و عزیزی
تا به خدا سپردمت ، ثانيه تكرار مي شود
درون حجم سينه ام ، غمت تلنبارمي شود
با مژده ي ديدن تو ،نخفته بيدار مي شوم
با حس دست گرم تو ، تنم چه تبدار مي شود
بوي تو گيرد اين تنم ، وقتي به تو فكر مي كنم
روز دوباره ديدنت ، دل همه اصرار مي شود
به ذهن من نمي رسيد اينگونه در تو گم شدن
رو به هر آيينه كنم ، عكس تو تكرار مي شود
بدون حس بودنت ، بيا كه خانه خانه نيست
برسرخسته ي دلم ، مرگ است كه آوار مي شود
تسليم چشمت مي شوم، با آن نگاه مخملي
پيش دو چشم عاشقت ، عشق است كه اقرار مي شود
****
نبودي نديدي ...
ترانه تر مي شود از گريه شاعرانه ات
بي تاب تر هم مي شوم از بغض دلبرانه ات
هر واژه شاعر مي شود در ذهن پر تلاطمت
شعري براي من بگو از آن همه ترانه ات
تا آخرين آخر عشق ، نام تو تكرار مي شود
مثل صداي گريه ام ، در هر كجاي خانه ات
در به در يك واژه ام ، تا لايق نامت شود !
ترانه ها را بي خيال ، دلم كرده بهانه ات ..
Bon vouage
اونور بيشه اي مهجور ، دخمه اي غريب و متروك
هق هق خونين يك مرد ، خش خش ِ يه ساز ناكوك
مثه جاي قدم باد ، همه جاي ِ تن بادگير
هنوزم واسم سؤاله ، اين همه زخم نفسگير
سينه بي سپر مي ذارم جلوي ِ سربِ تن ِ باد !
همه ي امنيت ِ من ! كجايي؟ باغ ِ تو آباد !
حس تكفير يه عاشق ،وقتي عشقش ميشه انكار
مثه تردبد يه ماشه ، مثه جون كندن بيمار
خاطره ي دستاي تو ،آخ كه كم از خيال نبود
اون روزا مثل اين روزا ، داشتن ِ تو محال نبود !
اون چشا بي خبر اومد ، رفتنشو خبر نداد
اين دل ِ تنها هنوزم ، جا تو به همسفر نداد
مردن راه نجاتمه ، وقتي خدا نفس نداد
" بي صدا و بي همصدا مردن "
وقتي كه هيچ صدايي نبود
جز سكوتي وحشي و سرد
لحظه ي فريادهاي بي صدايم بود
و انتظار فريادرسي
كه نرسيد٬
انتظاری که سر نرسید ...
آرزوی بزرگ
در حسرت آنم
ای کاش بتوانم
سبز هَرزَکان ِ کاش را
از ریشه بخشکانم
ای آرزوی بزرگ !
کاش می شد آرزویی نداشت
کاش می شد تو را داشت
تا دیگر آرزویی نداشت
که می گفت هرکس آن دِرَوَد عاقبت کار که کِشت؟
بذر کاش را کس نپاشید
هیچ، حتی بوته ی کاش نَهِشت
در هشتاد و اندی اخیر
کاشته هایت را دِرَوَد دست سرنوشت
هر کس آن دِرَوَدعاقبت کار که نَکِشت
شب هیس و اشاره شب ِ بهت ِ ستاره
صدايت با تو كوچيد
گلو فرسود و نفرين شد !
در فصل ِ سلاخي ِ لب
به وقت ِسنگسار صدا
يكي شاعر توهين شد
در حسرت نابِ غزل
گور هجاهاي ِ شهيد
لبي بي سرزمين شد
يائسه شد پاي ِ لبم
بانوي تبعيدي ِ شعر
خدا راوي ِ تدفين شد !
نجوای نجیب ناجی"
همین شب سگرمه پوش
چیزی را بهانه کن
در کوچه ای گریه بلد
نام مرا ترانه کن؛
تمام آرزو این است!
من گفتنی تر از لبت،
هرگز نبودم لحظه ای...
خاطرات شناسنامه ی من
...آن سالها گذشت؛
سالهای زوال!
این سالها هم خواهد گذشت؛
سالهای ملال!
...آن سالها گذشت؛
سالهایی که آزادی از خیابان آیزنهاور می گذشت!
سالهای گدایی مارکس در خیابان ورشو،
به خاکستر نشستن آزادی در پرده،
سالهای لب های متهم به لبخند
و هفت سین های بی سفره اما
هنوز در راه بود!
...آن سالها گذشت؛
سالهای زوال!
این سالها هم خواهد گذشت؛
سالهای ملال!
این سالها هم خواهد گذشت؛
سالهای آوارگی من و شناسنامه ام،
سالهای دلهای بی سرزمین
سالهای دلگیر دلهای در تبعید
که کسی دلتنگ من نمی شود...
آن سالها گذشت؛
سالهای گذشتن از خیابان سالوادوره آلنده بود!
من هنوز منتظرم که بیایی
سالهایی خواهد آمد
سالهایی که هنوز منتظرت خواهم بود،
در خیابانی که ایزابل آلنده نام خواهد داشت...
...آن سالها گذشت؛
سالهای زوال!
این سالها هم خواهد گذشت؛
سالهای ملال!
با من اما آنچه خواهد ماند
حسرت یارانی ست که...
Good morning!
دردا با بختیار ناشده عمری،
من برگزیده ی کدامین دُردانه دردم؟
تنگاتنگِ کدامین آغوش ست،
تنهاییِ ارواح مغشوش من و نیاکانم؟
استجابتِ کدامین نفرین وفا تاخته
در کدامین بی صلا صلاة نیم شبانم؟
اما تو،
تو ای مهتاب تارک شبانه شبِ خیال!
این کدامین و کدامین را بهل به دل من!
تنها اما، به تنهاترین بی منِ شهر که منم بگو:
" صلة کدام قصیده ای،ای غزل؟ "
تا در فریادترین خدایای عهد جدید
التماسش کنم در نمازی که توام حاجتی
و صبحی اش که به آمدنت در استجابتی!
غزل غزل های سلیمان من!
غزل غزل ...
خاطره ي صخره
بيانيه ي طوفان زاي موجي
كه حريم ساحل نمي شناخت،
شلاق خيس اقتدار كوبيد
برتن تسليم شن!
ترس لحظه هاي مرگ
برقامت شن هاي ساحل ريخت
- شايد هم ساحل نشينان –
پژواك آرام دزد « بر مي گردم»
در گوش شن ماند ...
از همان روز كه نگاه گرم و زمستاني ات
باريد و رفت،
مي لرزم هنوز ...
مطلب از این قرار استبه غرور لعنتی ات بگونگران نباشد!از پا نیفتاده ام هنوز
عرض می شود:القصه ،غرض بیتوته نبودنفسی که تازه کنم،بیش تر از پیش ترفدایت می شوم این بار
یار !
تو ببارتو ببار!
آن قدر پشت گلو، از گله پر شد
که گلویم به تل خاک نشسته ست!
تو که ناز ابرهای کویریِ
کافی ست همین عصر مبهوت جمعه
صدایم از دلتنگی بلرزد که می لرزد
و نگاهم در غم چشم تو پاشویه کند
تا از همین ابرک عابر
ترانه بارانی شود
که دریا را آب ببرد
پشت تاریخ هزار ساله ی بغض من و فرهاد
اگرم طاقتی بود لای صندوقچه ی ایمان
سیل یادت ببرد با من و عشقت به کجاها
ای هوای نفس سبز تو با سینه ی من!
یاد سیال تو با جمعه ی من
چه سرانجامی رقم زد؟
username
نامت پیش از تو می آید
هیچ، نماند هیچ به نامی کو نامند...
پس چه فرقی دارد،
نام عزیزت چه باشد؟!
نامت هرچه باشد،
زیباتر از آنی که می بینند.
بی تاب تر از آنم که می بینی؛
بیتاتر وزانی زیبا!
نامت هرچه باشد،
پلنگی ست و دلی در دست
و ماهی در فرادست
که نرسد که نرسد...
دامت چو که باشد
نامت هرچه باشد،
با حجم بغض می خوانمت!
تحقق
آمده بودم با کوله باری از ایده های ناب؛
اینکه چگونه زیباتر شوم،
که دلبرانه تر بنگرم،
بی بهانه تر بخندم
و عاشقانه تر...
آمده بودم با ایده های سبز،
خیال های نقرابی
و گونه های گلسرخی،
صدای مستانه لبخندم...
هیهات! خاطرات...
آمده بودم با لولی ترین ایده ها
که در راستای تحقق
خاک خورده اند،
بر آستانش!
می روم با کوله یادی کهن حسرت،
حسرت چتری که عصا،
منی که خیس،
تویی که خیس...
حسرت بوی خاک و بوی خدا!
می روم با کوله زاری حسرت دیرینه کال
که در مرز تحقق
توقیف شد؛
پای دیوار بهشت...
می روم
پیش تر اما با کوله خشمی،
کوله خشمی از نفرت لبالب،
نفرت از بخش تحقق،
با شعله ی ققنوس دلان،
باخوشه ی باروت اشک
در آستانه ی انفجارم،انفجار
که محقق می شود...
"نیمه ی طناز ماه"
ماورای قصه ی راویان و راهیان
پشت پلک پرده پوش چشم ماه
زیر پوست دشت تن،گمگشت دل
آیه ای یا سایه ای،
صله ای یا سوره ای ست
پنهان ز تاراج نگاه،
نیمه ی طناز ماه...
مهربانا!
در عمق بی مهر کلام سرد رود
می توان ناگفته های مهربانی را شنید،
می توان نغمه های کامرانی را سرود...
در سکوتی بی تاب شکستن
ناگفته ها بر لب چشمی است!
می توان شوقی ندید،
شوری نخواند،
شعری نگفت،اما
برای خواستن و گفتن
هر لحظه هم دیرست.
و ناگه می رود،و ناگه می رویم،
وین رسم تقدیرست...
coming soon
می آید!
ناتوردشت کویرم
و مهمان تمام جاده ها!
دلم به یقین گمانی ست؛
گمان دستی از آسمان
آسمانا!
دستی..
2coming soon
آمد؛
نه از راهی که ردی داشت!
رفت؛
نه زان کوچه که کوچش را گریستیم!
باز آید؛
نه از پیچی که می پاییم...
تقویم تاریک
امروز،جمعه اول آذر سال 1387 مطابق است با چه و چه و...
آذر آمد
ز پس تن تشنه آبانی
که آمد ز پس بی مهرتر مهری!
این روزها کس نمی ماند به نامش هیچ،هیچ
آذر قلبی شرر مست و دل اخگر
به سرمازده دستش نگنجد
این آذر و آن آذر وهر آذر...
تقویم تاریک:
امروز،جمعه اول آذر سال 1387 مطابق است با چه و چه و...
جمعه اما من ،
نماز درد می خوانم فرادی
جمعه اما من،
رو به جاده،
با هزار سلول بی تاب
در صفی آشفته گیسو
تا غروبی احمقانه
نماز درد می خوانم؛بی وفا!
جمعه اما من،
جمعه اما تو،
جمعه اما عشق...
ردیف1240001
سلام!کسالت،رسالت ثانیه هاستو رسولان،کسل تر کسان ند.از این هم که کسل تر شوممبعث من رسد فرابر ناسزا ناسزاوارانی که با پیش بند نیشخندی می غرند:"خسته نباشید"شعورم درد می گیرداما تو رنج نه ای؛ترنجی!رنجم نده!
وقتی همه خواب بودیم!
...آن چنان گنگ در پیله و هر حیله ی خویشیم
یادمان نیست در آن وحشت خواب
شب را کدام آفتاب بر دوش کشید؟!
حادثه ی سیب
ما از سیارک عشق آمدیم
جایی دور، نامش بهشت
به حکم قسمت، فال قهوه
هر چیزی که نامش سرنوشت
روزی از روزهای تبدار زمان
شهری سبزتر از دشت زمین
پی دیده ی هوس آلوده ي يك سيب
مانده در ره هواي حوا به كمين
تن به اجبار كوچ داد قبيله ي عشق
در شبي تاريك تر از سفره ي بخت
سفري به بلنداي دلتنگي ما
هديه ي هوي بود اين روزهاي سخت
ديريست تنگ است دل آزرده ي ما
در هواي بغض فرو خورده ي خود
نه همبغضي ، نه اميدي ، نه پارويي
تن ناسوده و شيوه ي سيال صفت رود
ديريست در انديشه ي يك لحظه اي ناب
در فكر لحظه اي با تو تنها شدنم
كه بگويم از غم تنهايي خويش
كه بشويم طعم گس سيب از بدنم
خسته از بيش و بس اين همه كس
آنچه براين دل گذشت آرم به برت
زان دلارام که دل آرام نکرد قصه کنم
فرصتم گر بدهي شكوه اي از بندگان ديگرت
اشك همضرب باران بي وقفه ي عشق
شوق همپاي كويري كه نديدست بهار
عشق در رديف آنكه جان داده به شور
فرصت از همين لحظه تا ديدن يار
در نماز شب من كه جاي لب من
اشك سخن گويد با تو از آنچه گذشت
در كنجي كه من باشم و تو باشي و عشق
در سجاده ي نور كه مه باريده به دشت
صد غزلنامه ي حمد گويم :
شكر ! كاين هم مي گذرد
بدا از بد حادثه ي سيب
سفر از خانه ي غم مي گذرد ...
آزادی؛آری یا نه؟!!مرگی در تیاتر
تیاتری در خیابان
مردی در خیابان!
در درونم
آزادی،کاراکتری بود روزی
یتیمِ دستی زان هزاران
کو می دیدنش،می خواندنش:
چه بیتا بازیگری ست،
چه جانفشان نقشی ست،
چنان میرد که می میرد گویا
-همین پیشتر روزی،سرد و بی همره تموزی-
در درونم
آزادی،یادناکرده نازنینی ست
زِ انبوه اندوهی نان باخته
سدّی زِ جوعی بر نگاهم!
در درونمان
آزادی،خسته کیمیایی ست پنهان
نفس نامه
سلام نفسم !
نفست به سلامت ؛ نفس نارسیده !
هم نفس !
پس کو سلامت ؟ نفس تو هم بریده ؟!
نفسم ! نفسی نیست در حجم تنم
اما، نفسی نیست صدایت نزنم !
من مانده ام نفس زنان
هر نفسم در نوسان
نفس نفیست اما
آسان رود ببین چه سان !
تو را تنفس می کنم نفس نفس
در هر غزل ، با هر نفس ، ای هم نفس !
جان من ای جان من !
چه می کنی با دلکم ؟
دل کنده ای یا می کنی
از دلکم ، دلبرکم ؟!
از در اگر راندی مرا،
از دل برانی ام چرا ؟
آنچه این دل در نهایت می کند ،
- با عرض معذرت -
مگر رهایت می کند ؟!
از این حدیث سینه در ...... تاریخ روایت می کند یه همیشه موندنیخدارا غزل ترانه های حمد!
بوی ایل نمی دهی!
-ایل،ملودی کوچ است-
پس تو نمی روی تا بپوسم
و اشک و زخم و یاد و سیگار...
نوبت خندیدن ماست؟! العجب!
آدرس تو و احساسات !
آسمان ، آن بالاتر ، یکقدمی مزرعه ی ستاره خیز شب
که می رفت – و رفت – پای در سیمین دشت شب نهد ،
آرامی دارد با ریتم نفسهای کسی !
آسمان آن بالاتر ، همسایه ی پله ی هفتم
ستاره ها ، پراز ترس تحقیر شدنند
پشت مخمل ابری ، پای شمعکهای شب
در تردید نمناک بغض غمناک کسی
آسمان بی نفس افتاده به خاک
مهتاب کمین کرده در اتمسفر نور
در رگبار اندیشه ی تو ،
در غباری که به جا مانده هنوز
وامانده ام در صحنه ی خجلت ماه
وهم خاموشی ستارگان
شاید امشب ، نگاهت به آسمان بود ؛
وقتی می خوابیدی !